آبشار یخ

Feels like a storm is gathering inside my chest

آبشار یخ

Feels like a storm is gathering inside my chest

آبشار یخ

چیزی بگو از آتش و آغاز
آزادی پرنده و پرواز
یعنی به من امید بده باز
حتی اگر وجود ندارد...

بایگانی

گفت افکارمو بنویسم تا بهشون سر و سامون بدم که خب میخوام اینکارو بکنم. 

 

ببین همین الان ازش پرسیدم گفت مباحث دوازدهم اگه در حد کنکور جمع بشه چهل درصده که خب خیلیه نتجیتا من همین امتحانا رو بخونم خودش خیلی کمک میکنه. 

عوامل اضافی رو باید حذف کنم مثلا لاست ارک رو. حالا چرا تا الان نکردم این کارو؟ چون احساس میکردم عقب میفتم ولی عملا تا وقتی وایکس ریلیز بشه خبری نیست و اونم احتمالا هفته اول تیر میاد نتیجتا اصلا چیزی رو از دست نمیدم و خب در مقابل تمرکز بیشتری پیدا میکنم و راحتتر درس میخونم. 

 

هدف هام رو باید معقول کنم و سعی کنم تمرکز کنم چهار ساعت سر امتحان نشستن برای من سخته و باید روش کار کنم. 

برای هر واحد درس خوندن تایم مطالعه و استراحت بذارم که هم حس خوبی داشته باشم هم خسته نشم. 

حرف های بقیه رو ایگنور کنم. من میدونم که میتونم فیزیک قبول شم اگه این یه ماه رو بخونم پس کار خودمو باید بکنم.

و در نهایت بدترین حالت هم اگه قبول نشم چی میشه؟ هیچی صرفا یه سال دیگه اس، یه سالی که راحتتره چون یه سری چیزا رو خوندم و خب اولین نفری نیستم که قبول نمیشم و اخرین نفر هم نخواهم بود. این بدترین حالته دیگه استرس اینا نداره. 

 

همین دیگه الان حس بهتری دارم. 

 

۱۴ خرداد ۱۴۰۱

Disappear - Plugs of Apocalypse

Whispers that I'll never hear again
Voices, they get lost in the rain
I'm crying in vain
Time runs like blood through my veins
I feel the pain, so I close my eyes, jump higher, let the wind take me away from here
I disappear

I'm flying in hellfire forever in pain
But I go higher, and higher, so I'll save my wings and feel alive
I'm dying to feel fine again. To care again

Angels, they drag me to Hell again.
So I close my eyes, jump higher, let the wind take me away from here
I disappear

I'm flying in hellfire forever in pain
But I go higher, and higher, so I'll save my wings and feel alive
I'm dying to feel fine again. To care again

We run so fast, so fast that no one will reach us again
We disappear

I want to wear your moments to understand how you feel
So we will know together how to make Hell our home

I'm flying in hellfire forever in pain
But I go higher, and higher, so I'll save my wings and feel alive
I'm dying to feel fine again. To care again

 

۱۳ خرداد ۱۴۰۱

کمتر از یه ماه به کنکور مونده احساس میکنم کمتر از پنجاه درصد مطالب رو حتی بلدم حالا تسلط به تست زنی که اصلا بماند. نمیدونم قبول میشم فیزیک دولتی تهران یا نه، بدی و خوبیش اینه که علوم پایه رتبه یا درصد انچنانی نمیخوان اصلا شاید برای همین خودم رو قانع کردم که فیزیک دوست دارم ولی در مقابل هم اگه همینم قبول نشم خانواده که هیچی فامیل هم کلی ازم ناامید میشن. 

 

مامانم فکر میکنم ذهنم با آرین درگیره یعنی کلا هم فکر میکنه المپیادمم سر اون خراب شد که خیلی عصبانیم میکنه این قضیه. نه بخاطر خود آرین یعنی برام مهم نیست درمورداون چه فکری میکنه به خاطر این که کاملا شدت افسردگیم توی دوران المپیادم داره دستکم گرفته میشه انگار فقط به خاطر حواس پرتی و به قول خودش "احساساتم" به جایی نرسیدم. 

بابا من وضعم خراب بود هنوزم اونقد درست درمون نیستم ولی اون دوره خیلی وحشتناک بود هر هفته یه ساعت پیش علیزاده زار میزدم بلکه یکم خالی شم. بعد میگه حواست پرت بوده که درس نخوندی. 

 

البته خب نمیتونم برنامه ریزی کنم یه بخشیش به خاطر اهدافیه که قطعا نمیتونم بهشون برسم و بهم تحمیل میشه مثلا خانواده میگن خب فیزیک دوازدهم رو تو یه روز میتونی تموم کنی. منم میبینم که هیچ جوره نمیشه و در نهایت حتی یه فصلم نمیخونم.

با این که میدونم یه بخش زیادی از تقصیر مال خودمه ولی خب ذره ای ساپورت روانیشونو ندارم، ناامیدی توی صدای جفتشون موج میزنه وقتی درمورد کنکور حرف میزنن ذره ای امید ندارن بهم که خب... 

 

۱۳ خرداد ۱۴۰۱

خیلی دارم جلوی خودم رو میگیرم که وارد اون دوران نشم دوباره تسلیم افسردگی نشم. 

 

میگه که تو جز عذاب چیزی برای ما نداشتی، کنکور رو که دیگه بیخیالش شو حداقل دیپلمتو بگیر. انقدر ناامیدن که میگه اگه دیدی سر امتحان بلد نیستی اصلا ننویس که شهریور امتحان بدی. خب من چجوری باید امیدوار بمونم چجوری باید اعتماد بنفسمو حفظ کنم؟

اونقد بهم گفتن هیچی حالیت نیست دیروز حتی اقاهه داشت اشتباه میگفت ولی جرات نداشتم بهش بگم بعدش خودشو تصحیح میکرد و من درست گفته بودم ولی خب من هیچی حالیم نیست دیگه. 

چرا تموم نمیشه من واقعا اگه هرروز بخواد همین باشه کم میارم خب. 

 

واقعا چجوریه وقتی خانواده ات برات ارزش قائلن و ذره ای به وجودت افتخار میکنن؟

 

۳ خرداد ۱۴۰۱

با بابام دعوام شد میگفت حواست پرته سر کلاسا زمانت کمه جمعه امتحان داری و فلان.

 

چرا این لنتی تموم نمیشه خسته شدم واقعا. حالم بهم میخوره از این وضعیت.

 

 ۲۴ اردیبهشت ۱۴۰۱

امشب نرفتیم مهمونی به خاطر من، گفتم میخوام درس بخونم ولی بیشتر حوصله آدما رو اطرافم نداشتم. قرار بود بدون من برن نرفتن، باید عذاب وجدان داشته باشم ولی ندارم. بی تفاوتم احساس نمیکنم به کسی بدهکار بوده باشم که الان جبران نکرده باشم. 

 

ولی میگن تقصیر منه، آدم وقیحی ام، بی مسئولیتم، بی وجدانم.

 

دلم گرفت. 

از خودم ناراحتم یا دیگران؟ احتمالا خودم. 

 

۲۹ فروردین ۱۴۰۱

صد و پنجاهمین قطره

خداوکیلی مشاور خوبیه یعنی واقعا خوبه.

 

۲۷ فروردین ۱۴۰۱

صد و چهل و نهمین قطره

چندتا چیز هست که شدیدا ذهنم رو مشغول کرده مخصوصا الان که خوابم نمیبره و نیاز دارم سازماندهی شون کنم. 

 

اول مسئله الف هست که خب دیشب بود که دیدم داشتن درباره پارتنرش حرف میزدن. منم خیلی جدی پریدم وسط و اونم اینجوری بود که عه نمیدونه و گفت یه سال و نیمه باهمن. که خب میدونی راستش از هر طرفی نگاه میکنم عحیب نیست یعنی خب بابا یارو بیست و خرده ای سالشه این که تو رابطه باشه عجیب نی. 

ولی بعدشم ادامه داد که به خانواده هم گفته و به احتمال زیاد نامزد میکنن.

شاید این برام بزرگترین شوک بود، نمیدونم من هنوزم نامزدی به نظرم قدم بزرگیه و چیزی ساده ای نیست. ولی از طرفیم فضای خانواده هامون ما رو مجاب میکنه به این سمت و چیزیه که اگه تو بخوای شر پنهان کاری رو از سرت کم کنی به هرحال اتفاق میفته. 

نمیدونم مسئله ام چیه کلا ولی حس عجیبی دارم. نمیدونم چرا انتظار داشتم که به من گفته باشه ولی بعد دیدم چرا گفته باشه؟ اصن اونقد نزدیک نیستیم شاید چون دلم میخواست اونقد نزدیک باشیم؟ نمیدونم باعث شد یه حس تنهایی عجیبی کنم، دیدم دوستای واقعیم به از انگشتای یه دستم کم ترن که خب بد نیست ولی تلنگر بود به هرحال. 

و همزمان هم این قضیه باعث شد دلم بخواد پارتنر یا دوست پسر یا هرکوفتی داشته باشم ینی برای اولین بار تو زندگیم این حسو داشتم که عه چرا من تنهام؟ بعد خب منطق و عقلم اومد وسط و دیدم که نه واقعا من حوصله ی خودمم ندارم و از بقیه "عقب نموندم" سر این قضیه.

وبلاگشو پیدا کردم دوباره ولی این دفعه دیگه چیزی نمیگم تو نظرات فقط میخونم و میگذرم. 

 

انی وی، ساعت چهار صبه و من خوابم نمیبرد نمیدونم چرا الانم که یکم دیگه باید سحری بخوریم نتیجتا ارزش نداره بخوابم. 

ولی داشتم فکر میکردم که خوشحالم که ادرس اینجا رو دادم به ر، یعنی میدونی هر ادمی نیاز به مخاطب داره هرکاری هم کنم نمیتونم از همه چی تنهایی بگذرم میدونی چی میگم؟ به هرحال یه جایی ادم نیاز داره که بدونه شنیده میشه و این خوبه. 

 

دیگه چی؟

درس خوندن سخته برام یعنی استارت زدن از همه چی بدتره مخصوصا تو ماه رمضون، در طول روز که تمرکز ندارم بعدشم سنگینم یا حال ندارم اصلا نمیدونم کجاش باید درس خوند. 

 

ها! 

با آرینم خیلی وقته دارم حرف میزنم ولی به عنوان دوست. خیلی خوبه این که میتونم به عنوان دوست نگاهش کنم و نه چیز دیگه ای. یعنی یکی از بهترین چیزهاست حتی. 

 

در کل نمیدونم بگم خوبم یا بدم یه برزخ عجیبیم. داشتم فکر میکردم دیدم واقعا یه اعتیاد درونی به افسردگی دارم یه عطشی که بی صبرانه میخواد برگرده به اون چاه و من باید جلوشو بگیرم. یعنی فکر میکنم باید جلوشو بگیرم... خیلی چیز عجیبیه. خیلیم همیشه تلاش کردم برا روانشناسم توضیح بدم ولی احساس میکنم نمیتونم.

 

۲۰ فروردین ۱۴۰۱

کاری که افسردگی میکنه اینه که حتی وقتی از دست یکی دیگه ناراحتی بعد یه ساعت تو سکوت گریه کردن اخرشم به این میرسی که چقدر ادم بی ارزش و بیخودی هستی.

حالم خرابه، از خودم از ضعیفیم از همه چیم. 

 

یه مدتیه که وقتی شدیدا ناراحتم مچ دست چپم تیر میکشه. کول.

 

۱۹ فروردین ۱۴۰۱

 

 

الاهی سینه‌ای ده آتش افروز                    در آن سینه دلی وان دل همه سوز

 

هر آن دل را که سوزی نیست، دل نیست                    دل افسرده غیر از آب و گل نیست

 

دلم پر شعله گردان، سینه پردود                    زبانم کن به گفتن آتش آلود

 

کرامت کن درونی درد پرورد                    دلی در وی درون درد و برون درد

 

به سوزی ده کلامم را روایی                    کز آن گرمی کند آتش گدایی

 

دلم را داغ عشقی بر جبین نه                   زبانم را بیانی آتشین ده

 

سخن کز سوز دل تابی ندارد                    چکد گر آب ازو، آبی ندارد

 

دلی افسرده دارم سخت بی نور                   چراغی زو به غایت روشنی دور

 

بده گرمی دل افسرده‌ام را                   فروزان کن چراغ مرده‌ام را

 

ندارد راه فکرم روشنایی                   ز لطفت پرتوی دارم گدایی

 

اگر لطف تو نبود پرتو انداز                   کجا فکر و کجا گنجینهٔ راز

 

ز گنج راز در هر کنج سینه                    نهاده خازن تو سد دفینه

 

ولی لطف تو گر نبود، به سد رنج                   پشیزی کس نیابد ز آنهمه گنج

 

چودر هر کنج، سد گنجینه داری                    نمی‌خواهم که نومیدم گذاری

 

به راه این امید پیچ در پیچ                    مرا لطف تو می‌باید، دگر هیچ

 

وحشی بافقی

۹ فروردین ۱۴۰۱