[٠٠:٠٧]من در کنجی متروک
سایهای سنگین بر دیوار
خانهای بیروزن
تاریکی تنها همدم
آجرها سدی بر رویای خورشیدند
(گروه اول)
دستان سرد من خالی از امیدند
(گروه دوم)
آنسوی شب شاید راهی دیگر باشد
(گروه اول)
باید جز تنهایی رازی دیگر باشد
(گروه دوم)
آجرهایی کوچک برمیدارم اما
(گروه اول)
آوازی از غربت میگیرد جانم را
(گروه دوم)
میپیچد چون پیچک میبلعد قلبم را
(هر دو گروه)
[٠١:٠۵]باریکهای از نور
میتابد بر چشمِ تارم
یک دریچه رو به شهری
آدمهایی سرگردان چون من
[٠١:٣۴]نور رویاهایم
مرا سوی خود میخواند
قدم در شهر میگذارم
سایه با من میماند
[٠٢:٠٣]آدمها از قلبِ تاریکی میرویند (گروه اول)
در بنبستِ قصه، راهی نو میجویند
(گروه دوم)
هریک حرفی سردرگم در متن دوران
(گروه اول)
جوشش و پویش در رگهایشان پنهان
(گروه دوم)
[٢:١٧]رهپیمای فردا، همسو اما تنها
(گروه اول)
هر یک رودی جاری تا دامان دریا
(گروه دوم)
درگیرد پیوندی ناگاه و بی پروا
(هردو گروه)
[٠٢:٣٢] خورشیدی نو از وصال دستان ما برآید
زندگی در سایههامان شعری دیگر سراید
۱ مرداد ۱۴۰۰
مدتی میشه که اینحا ننوشتم بیشتر یه ماه. میتونم بفهمم که این نشونهی خوبیه و خب طبق معمول الان که اینجاعم یعنی بدتر از معمولم. یه بخشیش استرسه ولی چیزی که نگرانم میکنه اینه که چقدر در مقابل چالشای روتین کم میارم. سریع خودمو میبازم و تو یه لحظه میشکنم.
انگار هرچقد تلاش کردم بهتر شم پایه درست درمون نداره منتظر یه تلنگره که رو سرم خراب شه.
میدونم مشکلم کجاست، به خودم اعتماد ندارم سریع میترسم و ایده ال گرام. از وقتی که یادم میاد سعی میکردم کامل باشم و سرزنش شدم بخاطر حتی نیم نمره از دست دادن. از این که خراب بشم جلو آدما میترسم هنوز نظر ادما برام بیشترین اهمیت رو داره.
میگفت با این استرسی که داری چهار پنج سال دیگه هم دووم نمیاری اغراق بود ولی درست.
از اون موقعایی که آدمایی مثل اِم اِل رو میبینم عمیقا هم حسرت میخورم هم خوشحال میشم. از شخصیتشون، موفقیتشون، رضایتشون از کارشون. در عین حال ادمایی مثل من رو از تاریکی میکشن بیرون.
از اون وقتایی که وقتی فکرای این میانسال اروپایی رو میخورم غبطه میخورم. بهترین سالای زندگیای هممون تباه میشه وارد یه چاله میشیم و تمام زندگیمون سعی میکنیم ازش بیرون بیایم.
۱۰ خرداد ۱۴۰۰
دومین شبی که پر از اشک و صدای خودمو خفه کردنه. دومین شبی که شکست خورده بودنم از ذهنم خارج نمیشه. دومین شبی که دوباره میبینم چه آدم به درد نخوریم.
دومین شبی که میفمم نبودنم برای بقیه بهتره.
۷ اردیبهشت ۱۴۰۰
اینو وقتی مینویسم که تو تخت تو تاریکی دراز کشیدم و وانمود میکنم خوابم اما دارم گریه میکنم و به خودم میپیچم. این همه قرص خوردمو تلاش کردم تا دوباره برگردم به حالت قبلم؟ تا دوباره فکر مرگ کنم؟ تا دوباره یادم بیاد آدما ازم ناامیدن؟ میخوام جلسه این هفتمو کنسل کنم با مشاورم نمیخوام با هیچکی حرف بزنم. میخوام انقد این گوشه اتاق بمونم تا بپوسم.
چقد راحت برگشتم به خونه اول چقد ضعیفم حالم از خودم بهم میخوره.
۴ اردیبهشت ۱۴۰۰
مدت طولانیای میشه که اینجا ننوشتم، بیشتر از یه ماه! یحتمل چیز خوبیه خودمم میتونم احساس کنم که بهترم. تو این مدت رصد رفتم، سال جدید شروع شد. دیگه نمیتونم بیام اینجا بنویسم روحم خستهاس یا سنگینم چون میدونم که اینجوری نیست.
اما میدونی؟ الان که بهش فکر میکنم میبینم من دوست داشتم تو اون وضعیت باشم چون به خودم اجازه میدادم افسرده باشم الان همش دارم از خودم میپرسم چرا ناراحتم؟ به خودم اجازه نمیدم احساس غرق شدن کنم به خاطر همین به افسردگیم اعتیاد داشتم و هنوزم بخشی ازم میخواد برگرده به اون دوران.
۲۳ فروردین ۱۴۰۰
بعد مدت ها گریه کردم، بدون هیچ دلیلی ساعت 3 شبه و حالم خیلی بده. سرم درد میکنه مچم درد میکنه و وضعیت روحیم از همه اینا بدتره. خودمو با استریم دیدن مشغول کردم که فکر به چیزی نکنم.
۵ اسفند ۱۳۹۹
نمیدونم چی باعث شد انقدر حالم بد بشه یهو، اما احساس میکنم دارم غرق میشم. فکر مرگ از سرم بیرون نمیره.
میگفت میخوای از چاه بیای بیرون یا نه باید تصمیم بگیری، نمیتونستم جوابشو بدم. هنوزم نمیدونم و فکر به این تصمیم بیشتر باعث میشه بخوام بمیرم.
دیشب خواب دیدم رفتم پیش یه قاتلی چیزی بهش گفتم بیا شکنجه کن بکش برای من مهم نیست. یادمه تو خواب احساس میکردم این به دوستام کمک میکنه و از طرفی تو خوابم خیلی ناامید بودم از همه چی خسته بودم. شکنجه شدم یادمه و در نهایت پیدام کردن و من پشیمون نبودم. جالبیش اینه که برام خواب خوبی محسوب میشه.
یه چند وقتیه تو ذهنمه که ادرس اینجا رو بدم بهش، ولی نمیخوام مسئولیت بتراشم براش، نمیخوام احساس کنه باید مراقبم باشه، نمیخوام براش دردسر ایجاد کنم. ولی الان مخصوصا بازم احساس میکنم از پسش برنمیام.
۱۸ بهمن ۱۳۹۹
میگفت روز اول که اومدی انقدر اضطرابت زیاد بود که دیگه حسش نمیکردی.
۶ بهمن ۱۳۹۹
احتمالا اثر قرص هاست که نمیذاره یهو احساس غرق شدن کنم و نتیجتا کمتر اینجا بنویسم اما هنوز میتونم بفهمم که خستم و سنگینم. هرهفته ارزو میکنم زودتر پنجشنبه شه که برم پیشش نه برای این که بهتر شم برای این که میتونم پیشش گریه کنم بگم که چقد خستم. میگفت مسئولیت زیادی قبول میکنی و من همچنان احساس گناه میکنم در برابر آدمای اطرافم، خانوادم، دوستام. احساس میکنم لیاقت تحمل این دردو دارم نمیدونمم چرا.
میگفت جالبه که میگی "توی یه چاهم" میگفت برات یه جورایی مثل خودکشی بوده. خودتو رها کردی از همه چیز. راست میگفت و نمیخوامم برگردم به حالت نرمالم. چون شاید آدما اینجوری ازم انتظار ندارن.
خیلی کاش تو ذهنم هست. اما درنهایت فقط کاش هستن.
۳۰ دی ۱۳۹۹
حب من که بهتر نشدم مثل اینکه. خوب شد که بهم یادآوری شد.
۲۶ دی ۱۳۹۹