آبشار یخ

Feels like a storm is gathering inside my chest

آبشار یخ

Feels like a storm is gathering inside my chest

آبشار یخ

چیزی بگو از آتش و آغاز
آزادی پرنده و پرواز
یعنی به من امید بده باز
حتی اگر وجود ندارد...

بایگانی

صد و شصت و ششمین قطره

چند روزه حالم خوب نیست، کلافه‌ام.

هی میام به خودم میبینم هیچکاری نکردم از همه بیشتر چاقی و وضعیت بدنم اذیتم میکنه و اراده نداشتنم. هی به خودم میگم برم دانشگاه درست میشه ولی خب کی میدونه. 

استرس اعلام نتایج رو دارم درحالی که میگم ندارم. کلا آشفته‌ام. 

خدا کمک کنه بگذره فقط.

 

۲۵ شهریور ۱۴۰۱

سه چهار روز دیگه نتایج میاد و بدترین حالت ممکن دانشگاه الزهراعه و خب اونقدم بد نیست. ولی خب همزمان هم امیدوارم که جای دیگه‌ای قبول شم ولی همیشه بهترین کار اینه که بدترین انتظار رو داشته باشم تا اگه هرچیزی جز اون شد خوشحال شم. 

 

۲۳ شهریور ۱۴۰۱

تقریبا یه ماهی میشه از اخرین باری که اینجا نوشتم. همچنان هم میگم که نشونه‌ی خوبیه البته که دلم میخواد اینجا بیشتر بنویسم. شاید یه موقعی برسه که بجای غر زدن موفقیت هامو بنویسم. 

 

تابستون داره تموم میشه و خب هیچکاری نکردم عملا البته حس بدیم ندارم احساس میکنم بهش نیاز داشتم. بی دغدغه‌ای مطلق.

دو سه بار باهاش حرف زدم از مشکلاتمون گفتیم بیشتر میخواستم اون یخش اب بشه که بتونم بهش کمک کنم، گوش شنواش باشم و خب خوشحالم. کمک کردن به آدما عمیقا خوشحالم میکنه. 

 

۱۶ شهریور ۱۴۰۱

صد و شصت و سومین قطره

من اون سال نمیتونستم درس بخونم!

به خدا قسم میخواستم واقعا میخواستم! انگار خوشم میاد الان که مدال نیاوردم.

ولی نمیتونستم! حالم بد بود! چرا نمیفهمین.

کلی تلاش کردم از اون وضعیت بیام بیرون ولی چون تموم شده انگار همه یادشون رفته چه جوری بودم. برای زندگیم دلیل نداشتم بعد انتظار داشتن طلا هم بیارم. نمیشد واقعا نمیشد.

ببخشید که اون بچه ای نیستم که انتظار داشتین.

 

۱۸ مرداد ۱۴۰۱

صد و شصت و دومین قطره

نتایج کنکور اومد و خب فاجعه نشدم ولی خوبم نشدم. ولی نمیدونم چمه دلم گرفته، رتبه های بقیه رو میبینم دوستای خودمو و میبینم اونا چقدر بهتر شدن. البته خب زحمت کشیدن من هیچکاری نکردم ولی کاش میکردم. میدونی برام مهم نیست کجا میرم دانشگاه و چی میخونم ولی برام مهمه که مامان بابام بهم افتخار کنن و قطعا این چیزی که این چند ساله اتفاق افتاده.

هی یادم میفته که میتونستم کجا باشم میتونستم حتی طلای المپیاد بیارم ولی نتونستم. ولش کردم از همچی ناامید شدم و الان اینجوریم.

باهاش داشتم حرف میزدم میگفت از دبیرستان افسردگی داره و داشته، ولی خب تفاوتش اینه که اون رتبه 22 شد، رتبه یک دانشگاهش شد و الانم رتبه یک دانشگاه توی رشته ارشدی که اصلا مرتبط به درسش نبوده. صد برابر من فشار روش بوده و خب اون کجاعه من کجام. نشستم براش لیست کردم که چه کارای مهمی انجام داده و خب واقعا هم تاثیر گذار بودن؛ ولی باعث میشه فکر کنم اصلا کسی میتونه یه همچین لیستی رو برای من درست کنه؟ از موقغی که فرزانگان یک قبول شدم هیچ کار مهم دیگه ای انجام ندادم. حتی همین گیمی که وقت میذارم براش، نسبت به بقیه توش معمولیم. یعنی حتی تو علاقه امم ماهر نیستم. 

 

۱۴ مرداد ۱۴۰۱

صد و شصت و یکمین قطره

دلم گرفته جراشو نمیدونم کلا یه حال کلافه‌ایم. یحتمل یه بخشیش سر خوابایی که صبح دیدم یه بخشیش مال اینه که هیچکاری نمیکنم و یه بخشیشم سر اینه که یکیشونو پیدا کردم. کانال تلگرام داشت، توش از ابجو و چسناله میذاشت. عصبیم کرد. چرا؟

چون من طرد شده بودم چون مثل اونا نبودم و اذیت شدم اما حالا خودشون صدبرابر بدترن. 

 

عصبیم ولی نه به خاطر اونا، از خودم ناراحتم چون نمیتونم فراموش کنم، سخت چسبیدم به خاطرات بدم، همچنان یه چیزی درونم میخواد افسرده باشه دست و پا میزنه که برم گردونه به چاه. بعد سه سال مشاوره هنوز نتونستم اینو متوجه هیچ روانشناس و متخصصی کنم حتی سرچشم کردم نبود، نمیدونم چیه ولی مطمئنم اگه نبود خوشحال تر بودم. 

 

۳ مرداد ۱۴۰۱

صد و شصتمین قطره

کنکور تموم شد خوب یا بدش رو نمیدونم ولی خب تموم شد.

 

درموردش بهم گفتن و خب واقعا عجیب بود که من چقدر توی باغ نبودم ولی خب من جواب هیچکی رو تقریبا دوسال ندادم نتیجتا... اونقدم عجیب نیست ولی خب.

 

 ۱۷ تیر ۱۴۰۱

دو روز دیگه کنکوره. نمیدونم چه حسی بهش داشته باشم، توی خونه من تمرکز ندارم نمیتونم خودمو بسنجم و همین باعث میشه ندونم امیدوار باشم یا نه. از طرفیم رشته ای که من میخوام اونقدر چیز عجیب غریبی نمیخواد و ناامیدی کمکی بهم نمیکنه. 

 

همه اعتقاد دارن من بدون استرس و راحت زندگی میکنم برخلاف همه. دلم میخواد یه بار داد بزنم بگم اقا اگرم من راحت و بدون استرسم -که نیستم- کلی زمان برده. دویست دوز اسنترا روزانه باید بخورم، هی باید به خودم تلقین کنم که من آدم بی خودی نیستم. و در نهایت همه احساس میکنن چقدر آدم با آرامشیم چون مثل بقیه گریه ام نمیگیره. چون به عنوان بچه کوچیک خانواده سعی کردم خودمو بالغ نشون بدم.

 

اعصابم خرده، نه سر کنکور، سر این که آدم دیگه ای رو معرفی کردم چون میخواستم قوی باشم کم نیارم. من توجه نمیخوام ولی میخوام درک کنن. فکر نکنن همه چی گل و بلبله.

 

۷ تیر ۱۴۰۱

حال دلم خوبه، امیدوارم به زندگی، حس عجیبیه. 

 

برمیگردم و به جند سال گذشته نگاه میکنم میبنیم چقدر تغییر کردم، اونزمان فکر نمیکردم که بتونم خودمو از تاریکی بکشم بیرون، ولی خب اشتباه میکردم. 

دلم میخواد به آدمایی مثل خودم کمک کنم، بهشون بگم که تنها نیستن، که خودشونو سرزنش نکنن؛ بهش فکر میکنم شاید یه راهی براش پیدا کنم. 

 

براش از وضعیت الف گفتم، از وبلاگش از حال بدش و جالب بود که انقدر متعجب بود از احوالش. منی که کلی اعتقاد داره منطقیم عملا یه دور نابود شدم تو این دوران، الف که جای خود داره.

 

کمتر از ده روز مونده، چقدر منتظرم که تموم شه. 

 

۳۱ خرداد ۱۴۰۱

دو هقته دیگه اینموقع کنکورمو دادم و راحت شدم.

ایا خوب دادم یا بد؟ قبول میشم یا نه؟ همش وابسته اس به این دو هفته.

 

دلم گرفته، دلم از این دوسال گرفته چطوری المپیاد رو از دست دادم خیلی چیزا رو از دست دادم ولی خب غصه اش کمکی نمیکنه. 

 

۲۶ خرداد ۱۴۰۱