آبشار یخ

Feels like a storm is gathering inside my chest

آبشار یخ

Feels like a storm is gathering inside my chest

آبشار یخ

چیزی بگو از آتش و آغاز
آزادی پرنده و پرواز
یعنی به من امید بده باز
حتی اگر وجود ندارد...

بایگانی

سی و پنجمین قطره

خب میدونم قرار بود بعد مرحله یک بهش پیام بدم اما دیدم نمیتونم. :|

 

ازش عذرخواستم و بعد یه گفت و گوی 'خوبم، خوبی' اکواردطور پیش رفت. بعد گفت بخشیدمت و اینا، ولی خب واضح بود که هنوز از دستم عصبانیه. 

یه لحظه احساس کردم که شاید هنوز جای امید باشه، اما بعد گفتش که همه چی معمولیه الان؛ همونجا انگار یه در امید، توی صورتم بسته شد. البته خب هرکسیم بود همین ریسپانس رو میداد. ولی خب تموم شد دیگه. همچنان اکواردطور پیش میره ولی میدونم که هیچی دیگه درست نمیشه.

 

خلاصه... گند زدم. 

 

۱۰ بهمن ۱۳۹۸

سی و چهارمین قطره

احساس کردم باید بیام تو یه پست جدا برای خودم توضیح بدم.

 

ببین خودت میدونی که اون چقدر دوست و همراه فوق العاده ای بود، و حتی بیرون رفتن باهاش هم خیلی خوش میگذشت. الان یادم میاد که چرا قضیه درست پیش نرفت، چون من اماده‌ی هیچ گونه رابطه ای نبودم، و این برای خودم دغدغه بود و احساس میکردم اون هم خیلی داره اذیت میشه. 

سر همین اومدم گفتم جفتمون رو خلاص کنم بهتره. 

 

الان که فکر میکنم به نظرم منطقی بوده حتی، ولی این که کلا صورت مسئله رو پاک بکنم غیرمنطقی بوده. به نظرم باید یه دور کامل باهاش حرف بزنم، بگم این ریختیه و اینا اگه میخوای که من خیلی دوست دارم برگردیم به وضعیتی که قبلا بوده. چون حالا که دو ماهه باهاش حرف نزدم میبینم که چقدر ادم مهمی بوده برام و تجربه این که بعد از چندبار بحث و اینا اوکی شدیم باهم، امیدوار کنندس. 

 

فقط امیدوارم که اونم موافق باشه و بخواد که دوباره شروع کنیم، چون واقعا میترسم ازم خسته شده باشه. 

 

۵ بهمن ۱۳۹۸

سی و سومین قطره

راستش از این که نزدیک دوماهه چیزی ننوشتم خوشحالم، نشون میده که اوضاع خوبه. الانم هنوز چیز بدی اتفاق نیفتاده، بوده شب هایی رو که یه بند کل راه دو ساعته رو توی تاکسی گریه کردم، یا بالشتم خیس اشک شده، ولی میدونی الان میفهمم که این ناراحتی ها گذراست، چیزی نیستن که بخوام بهشون اهمیت بدم یا فکر کسیو باهاشون مشغول کنم.

 

اهم اهم...

باورم نمیشه تو این یه هفته چقدر بهم نزدیک شدیم، چقدر بهم اعتماد کردیم و چقدر متوجه شدیم که برای همدیگه مهمیم. خیلی خوشحالم از این بابت که میتونم کمکش کنم، فقط امیدوارم ناخواسته باعث نشم ناراحت شه و بدتر از چیزی که بوده اسیب ببینه. چون معمولا ادم از افرادی که دوستشون داره انتظار بیشتری داره. 

امروز دفترشو داد خوندم، دفتری که پارسال نوشته بود، از خاطراتش از احساساتش، و باورم نمیشه کل سال رو، کنارش نشسته بودم و نمیدیدم که داره درد میکشه، که داره از درون میشکنه، از این بابت از خودم بدم میاد. نمیدونم چرا واقعا ندیدمش، کمکش نکردم و حتی گاها صدای کمک خواستنش رو نشنیدم.

یه جای دفترش نوشته بود که نمیدونم چرا هیچی نمیگه، چرا میریزه تو خودش و خودش رو اذیت میکنه. 

میدونی، حالا که دفترش رو خوندم متوجه شدم که چرا کلا خوشم نمیاد که غر بزنم، چون یاد گرفته بودم خواهر بزرگتره باشم، یاد گرفتم که درد های بقیه رو خوب کنم و راستش بعد این همه مدت، شاید خسته بشم شاید بشکنم ولی بعدش باز هم ادامه میدم. 

این یه عهد نانوشته میمونه که نمیذارم دردهام فکر کسی رو مشغول کنه، حتی اگر خوب به نظر نیام این رو به کسی تحمیل نمیکنم که دغدغه هام دغدغه های دیگری بشه. 

 

یه مسئله دیگه که هست،

دلم براش خیلی تنگ شده! میدونم خریت خودم بود، خودم بش گفتم که دور بودنمون به صلاحمونه، ولی الان بعد گذشت دو ماه تازه میفمم چقدر خوب بود، چقدر به فکرم بود، حتی دقیقه آخر میگفت باهم درستش میکنیم.

پس اره دلم براش تنگ شده. 

و میدونم یه روز برمیگردم و اینا رو میخونم به خودم میگم که چرا به احساساتم گوش دادم و برش گردوندم ولی تصمیم گرفتم بعد مرحله یک باهاش حرف بزنم. امیدوارم خوب پیش بره...

 

۵ بهمن ۱۳۹۸

سی و دومین قطره

دلم براش تنگ میشه، حتی همین الانم دلم تنگ شده.

اما هر دلتنگی‌ای باعث نمیشه که دوباره برش گردونم به زندگیم. 

 

حتی اگه خودش قبول نداشته باشه، دوریمون برای صلاح جفتمونه... 

 

۱۳ آذر ۱۳۹۸

سی و یکمین قطره

و درنهایت من باز هم همه‌ی آدمای مهم زندگیمو از خودم میرونم...

 

۱۱ آذر ۱۳۹۸

 

سی‌امین قطره

جلد دفترچه اش خاکستری رنگ بود. برعکس صفحات داخلش، ساده و بدون طرح و نقشی بود. خوشحال بود که دفترچه‌اش هم مثل خودش است، ظاهر آرام و باطنی پر تلاطم.

به آرامی آن را باز کرد. صفحه اول... کلمات به خوبی روی ورقه کاغذی جا خوش کرده بودند. به زیبایی طرح و نقشی به صفحه داده بودند. تک تک حرف های دخترک را نقل کرده بودند و حالا جزوی از دفترچه محسوب میشدند. با یک نگاه میشد فهمید نویسنده جملات این صفحه از رقص دست و خودکار بر روی صفحات کاغذ لذت میبرده.

صفحه دوم... شاید کمی آشفته تر نوشته بود. لغزش های خودکار بیشتر بودند اما باز هم زیبا بود. هنوز هم تک تک حروفی که دخترک با جوهر روح و مرکب خودکارش روانه‌ی کاغذ کرده بود زیبا بودند. هنوز هم میشد آرامش را در آن ها پیدا کرد... آرامشی قبل از طوفان.

باز هم ورق زد، حساب شماره صفحات از دستش در رفت. صفحه به صفحه، وضع نوشته ها آشفته تر میشد. کم کم کلمات در اشک هایش محو شده بودند. بعضی حرف ها به خاطر لرزش های مکرر دستش ناخوانا شده بودند. 
با دیدن درهم ریختگی نوشته هایش لبخندی زد، شاید به تلخی قهوه‌ای شبانه‌اش... او کی این گونه شده بود؟ نمیدانست... شاید هم نمیخواست به یاد بیاورد.

نمیخواست خاطراتش را به یاد بیاورد... چاه های تاریک که به ناچار به درون آن ها افتاده بود را،  سوسوی امیدی که درون تاریکی وجودش خاموش شده بود را.
نمیخواست به یاد بیاورد... شب هایی را که مانند دختربچه گوشه‌ای مینشست و ساعت ها به صدای عقربه ها گوش میکرد و منتظر می ماند دقیقه ها بگذرند.
نمیخواست به یاد بیاورد... زمانی را که زیرلب آهنگی را تکرار میکرد و به لرزش صدایش میخندید.

ناگهان چشمش به صفحه‌ی تازه ای افتاد، آخرین برگ دفتر که از دیگر صفحات آن دفترچه متفاوت بود... سفید بود! هیچگونه نوشته ای نداشت، خالی از هرگونه جوهری. شاید این یک فرصت بود، شاید یه فرصت برای تغییر بود. فرصتی برای این که شمعی را روشن کند، شمعی که باعث شود مسیر زندگی‌اش را پیدا کند.

"گذشت... میگذرد... خواهد گذشت"

این دفعه نه دستش لرزید و نه اشکی جاری شد. تنها کلماتی از جنس جوهر و امید بودند که روی آخرین برگ دفتر شکل گرفته بودند.
لبخندی زد گوشه لبش نقش بست، این دفعه دیگر تلخ نبود، شیرین بود. مانند همان حس خوبی که آرام آرام در وجودش ریشه میکرد. 

او قانون این بازی را یاد گرفته بود و حالا میخواست بازی کند...

 

نوشته‌ی 27 دی 1396

 

۸ آذر ۱۳۹۸

بیست و نهمین قطره

بهش که فکر میکنم میبینم که توقعی که من ازش دارم، چیزیه که خودم انجامش ندادم، و این هم امیده هم ناامیدی؛ و من ترجیح میدم بخش ناامیدیش رو برای خودم نگه دارم.

 

باید فراموشش کنم، اون حسی نداشته و نداره...

حالا دیگه منم مثل اونم.

 

۷ آذر ۱۳۹۸

بیست و هشتمین قطره

چند روز پیش باهاش حرف زدم، بهش درمورد درگیریام و المپیاد گفتم. گفتم که تا چند سال یحتمل خیلی دور از دسترس خواهم بود و ارزشی نداره توی برزخ نگه داشتن جفتمون.

 

البته که خیلی کول درموردش رفتار کرد. اما میگفت حاضر نیست ازم بگذره، میگفت حتی ماهی یه بارم باهاش حرف بزنم اوکیه و همینم براش بسه. 

اصرار کردم، گفتم نه؛ اما از من کله شق تر خودش بود. 

در نهایت فقط یه جورایی یه توافق دو طرفه سر این شکل گرفت، این رابطه هرچقدرم برات سخت باشه دیگه تقصیر من نیست و من این فرصتو بهت دادم که خودتو راحت کنی.

 

نمیدونم امیدوارم چی بشه، شاید این که خودش پشیمون شه یا یه همچین چیزی، اون روز کلی بهونه اوردم اما هروقت میگفت مشکلت منم میگفتم نه. نیمخواستم یه عمر به خودش بد و بیراه بگه چون واقعا هم مشکل اون نبود. 

 

در آخر هم کاری از دست من بر نمیاد، قرار شده بهش فکر نکنم و نمیکنمم، اما وظیفه‌ام دونستم به خودم تو اینده یه خلاصه از مکالمه‌مون رو بدم. 

 

۱۵ آبان ۱۳۹۸

بیست و هفتمین قطره

میدونی چند وقت بود این حس رو به خصوص نداشتم؟ 

دقیقا همین خفگی، همین سنگینی، همین آهنگا و حرف زدن با ایرجی فقط شبیه ترش کرد به اون موقع. 

 

احساس میکنم هرچقدرم که میخوام از اون دوره و اون حالم فرار کنم فقط همه  چی بدتر  میشه. 

 

و همچنان من نمیتونم "کمک" رو به زبون بیارم...

 

۳ آبان ۱۳۹۸

 

بیست و ششمین قطره

این رابطه "باید" تموم شه. 

 

هرچی که بهش فکر میکنم میبینم جز مشغولیت ذهنی و دغدغه درست کردن برای من هیچ سودی نداشته. 

و ات دیس پوینت واقعا مسئولیت من نیست که بعد از تموم کردن رابطه چی میشه. 

امیدوارم دوستاش بهش کمک کنن چون من واقعا اعصاب و وقتشو ندارم و مطمئنم وقتی تمومش کنم همه چی برام قراره خیلی آسون تر شه.

درواقع خیلیا بهم گفتن باهاش حرف بزن و فلانو درکت میکنه و اینا، ولی من واقعا نیاز دارم که پرونده اش بسته شه!

 

امیدوارم زودتر جرات این کارو پیدا کنم. 

 

۱۴ مهر ۱۳۹۸