و درنهایت من باز هم همهی آدمای مهم زندگیمو از خودم میرونم...
۱۱ آذر ۱۳۹۸
جلد دفترچه اش خاکستری رنگ بود. برعکس صفحات داخلش، ساده و بدون طرح و نقشی بود. خوشحال بود که دفترچهاش هم مثل خودش است، ظاهر آرام و باطنی پر تلاطم.
به آرامی آن را باز کرد. صفحه اول... کلمات به خوبی روی ورقه کاغذی جا خوش کرده بودند. به زیبایی طرح و نقشی به صفحه داده بودند. تک تک حرف های دخترک را نقل کرده بودند و حالا جزوی از دفترچه محسوب میشدند. با یک نگاه میشد فهمید نویسنده جملات این صفحه از رقص دست و خودکار بر روی صفحات کاغذ لذت میبرده.
صفحه دوم... شاید کمی آشفته تر نوشته بود. لغزش های خودکار بیشتر بودند اما باز هم زیبا بود. هنوز هم تک تک حروفی که دخترک با جوهر روح و مرکب خودکارش روانهی کاغذ کرده بود زیبا بودند. هنوز هم میشد آرامش را در آن ها پیدا کرد... آرامشی قبل از طوفان.
باز هم ورق زد، حساب شماره صفحات از دستش در رفت. صفحه به صفحه، وضع نوشته ها آشفته تر میشد. کم کم کلمات در اشک هایش محو شده بودند. بعضی حرف ها به خاطر لرزش های مکرر دستش ناخوانا شده بودند.
با دیدن درهم ریختگی نوشته هایش لبخندی زد، شاید به تلخی قهوهای شبانهاش... او کی این گونه شده بود؟ نمیدانست... شاید هم نمیخواست به یاد بیاورد.
نمیخواست خاطراتش را به یاد بیاورد... چاه های تاریک که به ناچار به درون آن ها افتاده بود را، سوسوی امیدی که درون تاریکی وجودش خاموش شده بود را.
نمیخواست به یاد بیاورد... شب هایی را که مانند دختربچه گوشهای مینشست و ساعت ها به صدای عقربه ها گوش میکرد و منتظر می ماند دقیقه ها بگذرند.
نمیخواست به یاد بیاورد... زمانی را که زیرلب آهنگی را تکرار میکرد و به لرزش صدایش میخندید.
ناگهان چشمش به صفحهی تازه ای افتاد، آخرین برگ دفتر که از دیگر صفحات آن دفترچه متفاوت بود... سفید بود! هیچگونه نوشته ای نداشت، خالی از هرگونه جوهری. شاید این یک فرصت بود، شاید یه فرصت برای تغییر بود. فرصتی برای این که شمعی را روشن کند، شمعی که باعث شود مسیر زندگیاش را پیدا کند.
"گذشت... میگذرد... خواهد گذشت"
این دفعه نه دستش لرزید و نه اشکی جاری شد. تنها کلماتی از جنس جوهر و امید بودند که روی آخرین برگ دفتر شکل گرفته بودند.
لبخندی زد گوشه لبش نقش بست، این دفعه دیگر تلخ نبود، شیرین بود. مانند همان حس خوبی که آرام آرام در وجودش ریشه میکرد.
او قانون این بازی را یاد گرفته بود و حالا میخواست بازی کند...
نوشتهی 27 دی 1396
۸ آذر ۱۳۹۸
بهش که فکر میکنم میبینم که توقعی که من ازش دارم، چیزیه که خودم انجامش ندادم، و این هم امیده هم ناامیدی؛ و من ترجیح میدم بخش ناامیدیش رو برای خودم نگه دارم.
باید فراموشش کنم، اون حسی نداشته و نداره...
حالا دیگه منم مثل اونم.
۷ آذر ۱۳۹۸
چند روز پیش باهاش حرف زدم، بهش درمورد درگیریام و المپیاد گفتم. گفتم که تا چند سال یحتمل خیلی دور از دسترس خواهم بود و ارزشی نداره توی برزخ نگه داشتن جفتمون.
البته که خیلی کول درموردش رفتار کرد. اما میگفت حاضر نیست ازم بگذره، میگفت حتی ماهی یه بارم باهاش حرف بزنم اوکیه و همینم براش بسه.
اصرار کردم، گفتم نه؛ اما از من کله شق تر خودش بود.
در نهایت فقط یه جورایی یه توافق دو طرفه سر این شکل گرفت، این رابطه هرچقدرم برات سخت باشه دیگه تقصیر من نیست و من این فرصتو بهت دادم که خودتو راحت کنی.
نمیدونم امیدوارم چی بشه، شاید این که خودش پشیمون شه یا یه همچین چیزی، اون روز کلی بهونه اوردم اما هروقت میگفت مشکلت منم میگفتم نه. نیمخواستم یه عمر به خودش بد و بیراه بگه چون واقعا هم مشکل اون نبود.
در آخر هم کاری از دست من بر نمیاد، قرار شده بهش فکر نکنم و نمیکنمم، اما وظیفهام دونستم به خودم تو اینده یه خلاصه از مکالمهمون رو بدم.
۱۵ آبان ۱۳۹۸
میدونی چند وقت بود این حس رو به خصوص نداشتم؟
دقیقا همین خفگی، همین سنگینی، همین آهنگا و حرف زدن با ایرجی فقط شبیه ترش کرد به اون موقع.
احساس میکنم هرچقدرم که میخوام از اون دوره و اون حالم فرار کنم فقط همه چی بدتر میشه.
و همچنان من نمیتونم "کمک" رو به زبون بیارم...
۳ آبان ۱۳۹۸
این رابطه "باید" تموم شه.
هرچی که بهش فکر میکنم میبینم جز مشغولیت ذهنی و دغدغه درست کردن برای من هیچ سودی نداشته.
و ات دیس پوینت واقعا مسئولیت من نیست که بعد از تموم کردن رابطه چی میشه.
امیدوارم دوستاش بهش کمک کنن چون من واقعا اعصاب و وقتشو ندارم و مطمئنم وقتی تمومش کنم همه چی برام قراره خیلی آسون تر شه.
درواقع خیلیا بهم گفتن باهاش حرف بزن و فلانو درکت میکنه و اینا، ولی من واقعا نیاز دارم که پرونده اش بسته شه!
امیدوارم زودتر جرات این کارو پیدا کنم.
۱۴ مهر ۱۳۹۸
دلم میخواد انقد گریه کنم که همین چشای کوفتی ای که جلومو گرفتن هم چیزی ازشون نمونه.
۹ مهر ۱۳۹۸
قبلا منتظر یه فرصت بودم که بذارم سیل غم ها و گذشته ام منو غرق کنه، ازش استقبال میکردم، حتی مقاومت هم نمیکردم. =
ولی الان، لااقل امشب میدونم که اون احساسات کمکی بهم نمیکنن. واقعا نمیکنن، حس دلسوزی خودم برای خودم چیزی نیست که دنبالش باشم و براش مشتاق باشم.
نمیخوام تاریکیای تجربه کردمو، هیچ وقت دوباره احساس کنم.
۷ شهریور ۱۳۹۸
امروز با ایرجی مشاوره فردی داشتیم.
گفت با چیزایی که سر کلاس دیده و طوری که من شروع کردم به خوندن ازم راضیه و حتی امیدواره که واقعا جزو مدال آورا باشم.
فقط مغرور نشو. خودت میدونی که این از همه چی برات بدتره.
۷ شهریور ۱۳۹۸
کم نمیارم. نه الان، نه هیچ وقت دیگه تا وقتی که نتیجه ای که میخوام رو بگیرم.
همه ی آدما هم همین مسیر رو طی کردن،جاده که همیشه هموار نیست، منم ازش میگذرم.
۲۷ مرداد ۱۳۹۸