آبشار یخ

Feels like a storm is gathering inside my chest

آبشار یخ

Feels like a storm is gathering inside my chest

آبشار یخ

چیزی بگو از آتش و آغاز
آزادی پرنده و پرواز
یعنی به من امید بده باز
حتی اگر وجود ندارد...

بایگانی

چهل و پنجمین قطره

خیلی ناراحت کنندس که نمیدونه همه‌ش دروغ بوده...

 

۱۰ اردیبهشت ۱۳۹۹

چهل و چهارمین قطره

از اون شباییه که میدونم نمیتونم از استرس و ناراحتی بخوابم. 

تکالیف اختر، مرحله دو، درسای اموزشی حتی دارن نابودم میکنن از درون.

با سبا حرف زدم و انقدر کمک نکرد به قضیه که یادم نیست چی گفت.

 

از وقتی که تو این راه اومدم، با اون بهم زدم، منزوی تر از همیشه شدم، و میتونم احساس کنم که دارم برای غرق نشدن دست و پا میزنم. گاها خفگیمو احساس میکنم، دقیقا همون حالت تپش قلب و همه چیز میاد سراغم و یه روزایی کاملا نرماله. 

نمیدونمم چمه یه موقعایی از عمد به اهنگای اونموقع گوش میدم شاید چون راحتتر میتونم گریه کنم باهاشون؟

 

احساس میکنم دارم مسئله رو برای خودم بزرگ میکنم.

اما قضیه اینه که من بزرگترین مشکلم اینه که نمیتونم تنبلی خودمو کنترل کنم. نمیتونم تمرکز کنم و نمیتونمم از کسی درخواست کمک کنم. 

 

ویکد با این ک مسئله مهمی نیست چون میدونم کلا هم جدی حرف نزدیم باهم یه پس زمینه ی نگران کننده ای بهم میده چون تماما یکی دیگه رو بهش معرفی کردم. ولی خب واقعا نمیخوام بهش فکر کنم. جز این که میدونم صرفا شرایط شبیه اون دوران میکنه با این تفاوت که من با اون حس نزدیکی میکردم به ویکد نه. 

 

درمونده ام چون نمیدونم چیکار کنم و ارزوی مردن هم نمیکنم چون از اونور هم میترسم. و هرچی بیشتر بهش فک میکنم به چشم یه کابوس میبینمش که توش گیر کردم و نمیتونم ازش نجات پیدا کنم. دارم خیلی احساسی رفتار میکنم نه؟ 

 

میدونی اون شب خیلی بد نبود، با این که پیشش گریه نکردم و حتی اشکم نریختم ولی میلرزیدم و درسته که بعدش عذاب وجدان گرفت ولی خب حس خوبی بود. کاش میشد تکرار شه ولی با این که الان یکی از بدترین حالاتمو دارم ولی به خودم قول میدم که دیگه جلوی کسی نشکنم.

 

۹ اردیبهشت ۱۳۹۹

چهل و سومین قطره

بخدا قسم من یکاری دست خودم میدم با این وانمود کردنا و این روندی ک داره طی میشه عینا دوسال پیش طی شده و همزمان مغز مریض من هم داره لذت میبره هم قشنگ رو پنیکه. اصن یه وضعیه چرا من سلف کنترل ندارم ذره ای؟ :|

 

۴ اردیبهشت ۱۳۹۹

چهل و دومین قطره

روزم چون روز دیگران میگذرد. 

اما شب که در میرسد یادها پریشانم میکنند.

با چه اضطرابی روز را به سر میبرم اما شبانگاه من و غم یکجا میشویم...

 

- محمود دولت آبادی

 

۳۱ فروردین ۱۳۹۹

چهل و یکمین قطره

اخترم داره روز به روز بدتر میشه و تو یه شیپ رو به پایینی پیش میره. و نمیتونم کاریش کنم چون هر جلسه مربوط به قبله و احساس میکنم نمیتونم جبرانش کنم. 

بیات هم تند تند داره درس میده و کمکی نمیکنه. 

 

۲۷ فروردین ۱۳۹۹

چهلمین قطره

دارم له میشم، خرد میشم، مچاله میشم...

 

خوب نیستم. 

خوب نیستم.

خوب نیستم.

 

این استرس، این درموندگی، این که دیشب داشتم فکر میکردم که هیچ راهی ندارم، هیچ راه فراری ندارم. و ترسیدن از برگشتن به اون دوران فقط بدترش میکنه.

 

۲۵ فروردین ۱۳۹۹

سی و نهمین قطره

یه چیز جالبی که هست اینه که مغز یحتمل کلا یه ری اکت نسبت به ناراحتی و استرس داره، فرقی نداره دلیلش چی باشه، فرقی نداره که حتی خودآگاه استرس داشته باشی یا ناخوداگاه یاد یکی از مشکلاتت افتاده باشی، باز هم مغز همون واکنش همیشگی رو داره. و من همیشه، فاکین همیشه یاد اون دوره مضخرف میفتم و همون حس خفگی رو دارم. البته الان حساس نیستم بهش به اون شدت، یهو کامل دپرس نمیشم -فکر کنم نشونه ی خوبیه- اما خب بازم اذیت کنندس. 

 

جدا از این که الان استرس دارم که مشقای شیمی رو ننوشتم و قول دادم بنویسم و بفرستم برای بقیه -باید فردا زود بیدار بشم- قرنطینه برای من یه قدم خیلی بزرگ به عقب بوده. هیچ برنامه ریزی نمیتونم داشته باشم، دیشب تقریبا شش ساعت پشت هم بازی کردم، البته که از فان ترین تجربه های زندگیم بود، اما به قول مشاورمون اون حس گناهه هست بالاخره. خودم میدونم که با این فرمون برم جلو قطعا موفقیتی ندارم ولی خب واقعا هم راه حلی ندارم. و این حس درموندگی از همش بدتره، این که میدونم هیچکس نمیتونه کمکی بکنه و همش دست خودمه ولی از طرفی خودمم در مقابل خودم درمونده‌ام. 

 

واقعا نمیدونم چی درمورد من فرق داره ولی دلم برای هیچکس تنگ نشده. اگه به خودم بود جواب هیچکس رو نمیدادم غیر از یکی دو نفر ولی بحث اینه که مسئله این نیست که بقیه برام ارزشمند نیستن بحث اینه که من واقعا حوصله حرف زدن ندارم. به نظرم هیچ پوینتی نداره. 

مامانم میگه که این که میگی چیزی یادت نمیمونه چون اهمیتی نمیدی، داری سعی میکنی که نشون بدی اهمیت نمیدی و این بده و روت تاثیر میذاره. یه جورایی من چند سالی هست تو بزرخی گیر کردم که وانمود میکنم به یک سری چیزایی و بعد یه مدت بهشون عادت میکنم ولی همزمان هم عادت ندارم و نمیتونم تشخیص بدم افکارمو. و اینم چیزیه یکم اذیت میکنه. 

 

فردا باید بهش پی ام بدم ببینم شیمیا رو داره بفرسته یا نه ولی قطعا یه جوری بنظر میاد که دارم به چشم ابزار بهش نگاه میکنم - که هرچقدم انکار کنم واقعا دارم به همین چشم بهش نگاه میکنم ات دیس پوینت - . یکم وضعیت داره از دستم خارج میشه واقعا وقتی یکی از نزدیک ترین ادم های اطرافت میگه دوستت دارم و تو هم دوستش داری ولی همزمان "دوستش نداری" چی باید بگی؟ 

 

و فاک می اگه کسی از اشناها این وب رو بخونه.

 

۲۲ فروردین ۱۳۹۹

سی و هشتمین قطره

میدونی بدترین چیز چیه؟ این که میدونی مقصر خودتی این که میدونی بازم نمیتونی درست بشینی پای درست. 

این که الان کاملا ناامیدم از قبولی، این که میدونم دیگه جبران نمیشه و این که نتیجه‌ی ازمون هام داره یکی از یکی بدتر میشه و مقصرش فقط خودمم؛ هرچقدرم بگم که عدم تمرکز و فلانه.

کاش همون مرحله یک رو هم قبول نشده بودم که تموم میشد الان. 

از خودم متنفرم!

 

۲۷ اسفند ۱۳۹۸

سی و هفتمین قطره

یه بحثی که من همیشه باش درگیر بودم که انقدر به خودم تلقین کردم که احساسی تصمیم نگیرم که وقتی دارم فکر میکنم نمیتونم افکار خودم و خودِ پرفکتمو از هم تشخیص بدم. و اینجوریه که الان نمیدونم که واقعا میخوام به زندگیم برگرده یا نه. البته که از اولم نمیخواستم کامل حذف شه ولی خب. :|

یه چیز دیگه‌ایم که هست اینه که احساس میکنم یه بخشی از این پشیمونی رو مدیون بحث هایی‌ام که حول این قضیه شکل گرفت. 

 

واقعا نمیتونم بفهمم که چی تو ذهنشه یعنی احساس میکنم که اونم حداقل مشتاق حرف زدنه ولی نمیدونم که دارم اینجوری برای خودم تفسیر میکنم یا واقعا همچین چیزی هست. 

 

در نهایت...

اره واقعا پشیمونم. چه این پشیمونی مال خودم باشه، چه تحت تاثیر حرف هایی که زده شده؛ مهم اینه که پشیمونم!

 

۱۴ اسفند ۱۳۹۸

سی و ششمین قطره

دیروز فهمیدم که ما چند ساله که تو خونه پروپرانولول داریم. 

راستش تا اسمش رو شنیدم چشمام گرد شد. چون دو سال پیش کاملا اماده بودم که از یه جایی این قرص رو جور کنم چون فکر میکردم بهترین راهه.

 

فقط خدا رو شکر که نفهمیدم اونموقع چون نمیدونم واقعا جنبه‌ش رو داشتم یا نه. 

 

۷ اسفند ۱۳۹۸