اخترم داره روز به روز بدتر میشه و تو یه شیپ رو به پایینی پیش میره. و نمیتونم کاریش کنم چون هر جلسه مربوط به قبله و احساس میکنم نمیتونم جبرانش کنم.
بیات هم تند تند داره درس میده و کمکی نمیکنه.
۲۷ فروردین ۱۳۹۹
دارم له میشم، خرد میشم، مچاله میشم...
خوب نیستم.
خوب نیستم.
خوب نیستم.
این استرس، این درموندگی، این که دیشب داشتم فکر میکردم که هیچ راهی ندارم، هیچ راه فراری ندارم. و ترسیدن از برگشتن به اون دوران فقط بدترش میکنه.
۲۵ فروردین ۱۳۹۹
یه چیز جالبی که هست اینه که مغز یحتمل کلا یه ری اکت نسبت به ناراحتی و استرس داره، فرقی نداره دلیلش چی باشه، فرقی نداره که حتی خودآگاه استرس داشته باشی یا ناخوداگاه یاد یکی از مشکلاتت افتاده باشی، باز هم مغز همون واکنش همیشگی رو داره. و من همیشه، فاکین همیشه یاد اون دوره مضخرف میفتم و همون حس خفگی رو دارم. البته الان حساس نیستم بهش به اون شدت، یهو کامل دپرس نمیشم -فکر کنم نشونه ی خوبیه- اما خب بازم اذیت کنندس.
جدا از این که الان استرس دارم که مشقای شیمی رو ننوشتم و قول دادم بنویسم و بفرستم برای بقیه -باید فردا زود بیدار بشم- قرنطینه برای من یه قدم خیلی بزرگ به عقب بوده. هیچ برنامه ریزی نمیتونم داشته باشم، دیشب تقریبا شش ساعت پشت هم بازی کردم، البته که از فان ترین تجربه های زندگیم بود، اما به قول مشاورمون اون حس گناهه هست بالاخره. خودم میدونم که با این فرمون برم جلو قطعا موفقیتی ندارم ولی خب واقعا هم راه حلی ندارم. و این حس درموندگی از همش بدتره، این که میدونم هیچکس نمیتونه کمکی بکنه و همش دست خودمه ولی از طرفی خودمم در مقابل خودم درموندهام.
واقعا نمیدونم چی درمورد من فرق داره ولی دلم برای هیچکس تنگ نشده. اگه به خودم بود جواب هیچکس رو نمیدادم غیر از یکی دو نفر ولی بحث اینه که مسئله این نیست که بقیه برام ارزشمند نیستن بحث اینه که من واقعا حوصله حرف زدن ندارم. به نظرم هیچ پوینتی نداره.
مامانم میگه که این که میگی چیزی یادت نمیمونه چون اهمیتی نمیدی، داری سعی میکنی که نشون بدی اهمیت نمیدی و این بده و روت تاثیر میذاره. یه جورایی من چند سالی هست تو بزرخی گیر کردم که وانمود میکنم به یک سری چیزایی و بعد یه مدت بهشون عادت میکنم ولی همزمان هم عادت ندارم و نمیتونم تشخیص بدم افکارمو. و اینم چیزیه یکم اذیت میکنه.
فردا باید بهش پی ام بدم ببینم شیمیا رو داره بفرسته یا نه ولی قطعا یه جوری بنظر میاد که دارم به چشم ابزار بهش نگاه میکنم - که هرچقدم انکار کنم واقعا دارم به همین چشم بهش نگاه میکنم ات دیس پوینت - . یکم وضعیت داره از دستم خارج میشه واقعا وقتی یکی از نزدیک ترین ادم های اطرافت میگه دوستت دارم و تو هم دوستش داری ولی همزمان "دوستش نداری" چی باید بگی؟
و فاک می اگه کسی از اشناها این وب رو بخونه.
۲۲ فروردین ۱۳۹۹
میدونی بدترین چیز چیه؟ این که میدونی مقصر خودتی این که میدونی بازم نمیتونی درست بشینی پای درست.
این که الان کاملا ناامیدم از قبولی، این که میدونم دیگه جبران نمیشه و این که نتیجهی ازمون هام داره یکی از یکی بدتر میشه و مقصرش فقط خودمم؛ هرچقدرم بگم که عدم تمرکز و فلانه.
کاش همون مرحله یک رو هم قبول نشده بودم که تموم میشد الان.
از خودم متنفرم!
۲۷ اسفند ۱۳۹۸
یه بحثی که من همیشه باش درگیر بودم که انقدر به خودم تلقین کردم که احساسی تصمیم نگیرم که وقتی دارم فکر میکنم نمیتونم افکار خودم و خودِ پرفکتمو از هم تشخیص بدم. و اینجوریه که الان نمیدونم که واقعا میخوام به زندگیم برگرده یا نه. البته که از اولم نمیخواستم کامل حذف شه ولی خب. :|
یه چیز دیگهایم که هست اینه که احساس میکنم یه بخشی از این پشیمونی رو مدیون بحث هاییام که حول این قضیه شکل گرفت.
واقعا نمیتونم بفهمم که چی تو ذهنشه یعنی احساس میکنم که اونم حداقل مشتاق حرف زدنه ولی نمیدونم که دارم اینجوری برای خودم تفسیر میکنم یا واقعا همچین چیزی هست.
در نهایت...
اره واقعا پشیمونم. چه این پشیمونی مال خودم باشه، چه تحت تاثیر حرف هایی که زده شده؛ مهم اینه که پشیمونم!
۱۴ اسفند ۱۳۹۸
دیروز فهمیدم که ما چند ساله که تو خونه پروپرانولول داریم.
راستش تا اسمش رو شنیدم چشمام گرد شد. چون دو سال پیش کاملا اماده بودم که از یه جایی این قرص رو جور کنم چون فکر میکردم بهترین راهه.
فقط خدا رو شکر که نفهمیدم اونموقع چون نمیدونم واقعا جنبهش رو داشتم یا نه.
۷ اسفند ۱۳۹۸
خب میدونم قرار بود بعد مرحله یک بهش پیام بدم اما دیدم نمیتونم. :|
ازش عذرخواستم و بعد یه گفت و گوی 'خوبم، خوبی' اکواردطور پیش رفت. بعد گفت بخشیدمت و اینا، ولی خب واضح بود که هنوز از دستم عصبانیه.
یه لحظه احساس کردم که شاید هنوز جای امید باشه، اما بعد گفتش که همه چی معمولیه الان؛ همونجا انگار یه در امید، توی صورتم بسته شد. البته خب هرکسیم بود همین ریسپانس رو میداد. ولی خب تموم شد دیگه. همچنان اکواردطور پیش میره ولی میدونم که هیچی دیگه درست نمیشه.
خلاصه... گند زدم.
۱۰ بهمن ۱۳۹۸
احساس کردم باید بیام تو یه پست جدا برای خودم توضیح بدم.
ببین خودت میدونی که اون چقدر دوست و همراه فوق العاده ای بود، و حتی بیرون رفتن باهاش هم خیلی خوش میگذشت. الان یادم میاد که چرا قضیه درست پیش نرفت، چون من امادهی هیچ گونه رابطه ای نبودم، و این برای خودم دغدغه بود و احساس میکردم اون هم خیلی داره اذیت میشه.
سر همین اومدم گفتم جفتمون رو خلاص کنم بهتره.
الان که فکر میکنم به نظرم منطقی بوده حتی، ولی این که کلا صورت مسئله رو پاک بکنم غیرمنطقی بوده. به نظرم باید یه دور کامل باهاش حرف بزنم، بگم این ریختیه و اینا اگه میخوای که من خیلی دوست دارم برگردیم به وضعیتی که قبلا بوده. چون حالا که دو ماهه باهاش حرف نزدم میبینم که چقدر ادم مهمی بوده برام و تجربه این که بعد از چندبار بحث و اینا اوکی شدیم باهم، امیدوار کنندس.
فقط امیدوارم که اونم موافق باشه و بخواد که دوباره شروع کنیم، چون واقعا میترسم ازم خسته شده باشه.
۵ بهمن ۱۳۹۸
راستش از این که نزدیک دوماهه چیزی ننوشتم خوشحالم، نشون میده که اوضاع خوبه. الانم هنوز چیز بدی اتفاق نیفتاده، بوده شب هایی رو که یه بند کل راه دو ساعته رو توی تاکسی گریه کردم، یا بالشتم خیس اشک شده، ولی میدونی الان میفهمم که این ناراحتی ها گذراست، چیزی نیستن که بخوام بهشون اهمیت بدم یا فکر کسیو باهاشون مشغول کنم.
اهم اهم...
باورم نمیشه تو این یه هفته چقدر بهم نزدیک شدیم، چقدر بهم اعتماد کردیم و چقدر متوجه شدیم که برای همدیگه مهمیم. خیلی خوشحالم از این بابت که میتونم کمکش کنم، فقط امیدوارم ناخواسته باعث نشم ناراحت شه و بدتر از چیزی که بوده اسیب ببینه. چون معمولا ادم از افرادی که دوستشون داره انتظار بیشتری داره.
امروز دفترشو داد خوندم، دفتری که پارسال نوشته بود، از خاطراتش از احساساتش، و باورم نمیشه کل سال رو، کنارش نشسته بودم و نمیدیدم که داره درد میکشه، که داره از درون میشکنه، از این بابت از خودم بدم میاد. نمیدونم چرا واقعا ندیدمش، کمکش نکردم و حتی گاها صدای کمک خواستنش رو نشنیدم.
یه جای دفترش نوشته بود که نمیدونم چرا هیچی نمیگه، چرا میریزه تو خودش و خودش رو اذیت میکنه.
میدونی، حالا که دفترش رو خوندم متوجه شدم که چرا کلا خوشم نمیاد که غر بزنم، چون یاد گرفته بودم خواهر بزرگتره باشم، یاد گرفتم که درد های بقیه رو خوب کنم و راستش بعد این همه مدت، شاید خسته بشم شاید بشکنم ولی بعدش باز هم ادامه میدم.
این یه عهد نانوشته میمونه که نمیذارم دردهام فکر کسی رو مشغول کنه، حتی اگر خوب به نظر نیام این رو به کسی تحمیل نمیکنم که دغدغه هام دغدغه های دیگری بشه.
یه مسئله دیگه که هست،
دلم براش خیلی تنگ شده! میدونم خریت خودم بود، خودم بش گفتم که دور بودنمون به صلاحمونه، ولی الان بعد گذشت دو ماه تازه میفمم چقدر خوب بود، چقدر به فکرم بود، حتی دقیقه آخر میگفت باهم درستش میکنیم.
پس اره دلم براش تنگ شده.
و میدونم یه روز برمیگردم و اینا رو میخونم به خودم میگم که چرا به احساساتم گوش دادم و برش گردوندم ولی تصمیم گرفتم بعد مرحله یک باهاش حرف بزنم. امیدوارم خوب پیش بره...
۵ بهمن ۱۳۹۸
دلم براش تنگ میشه، حتی همین الانم دلم تنگ شده.
اما هر دلتنگیای باعث نمیشه که دوباره برش گردونم به زندگیم.
حتی اگه خودش قبول نداشته باشه، دوریمون برای صلاح جفتمونه...
۱۳ آذر ۱۳۹۸