از اون شباییه که میدونم نمیتونم از استرس و ناراحتی بخوابم.
تکالیف اختر، مرحله دو، درسای اموزشی حتی دارن نابودم میکنن از درون.
با سبا حرف زدم و انقدر کمک نکرد به قضیه که یادم نیست چی گفت.
از وقتی که تو این راه اومدم، با اون بهم زدم، منزوی تر از همیشه شدم، و میتونم احساس کنم که دارم برای غرق نشدن دست و پا میزنم. گاها خفگیمو احساس میکنم، دقیقا همون حالت تپش قلب و همه چیز میاد سراغم و یه روزایی کاملا نرماله.
نمیدونمم چمه یه موقعایی از عمد به اهنگای اونموقع گوش میدم شاید چون راحتتر میتونم گریه کنم باهاشون؟
احساس میکنم دارم مسئله رو برای خودم بزرگ میکنم.
اما قضیه اینه که من بزرگترین مشکلم اینه که نمیتونم تنبلی خودمو کنترل کنم. نمیتونم تمرکز کنم و نمیتونمم از کسی درخواست کمک کنم.
ویکد با این ک مسئله مهمی نیست چون میدونم کلا هم جدی حرف نزدیم باهم یه پس زمینه ی نگران کننده ای بهم میده چون تماما یکی دیگه رو بهش معرفی کردم. ولی خب واقعا نمیخوام بهش فکر کنم. جز این که میدونم صرفا شرایط شبیه اون دوران میکنه با این تفاوت که من با اون حس نزدیکی میکردم به ویکد نه.
درمونده ام چون نمیدونم چیکار کنم و ارزوی مردن هم نمیکنم چون از اونور هم میترسم. و هرچی بیشتر بهش فک میکنم به چشم یه کابوس میبینمش که توش گیر کردم و نمیتونم ازش نجات پیدا کنم. دارم خیلی احساسی رفتار میکنم نه؟
میدونی اون شب خیلی بد نبود، با این که پیشش گریه نکردم و حتی اشکم نریختم ولی میلرزیدم و درسته که بعدش عذاب وجدان گرفت ولی خب حس خوبی بود. کاش میشد تکرار شه ولی با این که الان یکی از بدترین حالاتمو دارم ولی به خودم قول میدم که دیگه جلوی کسی نشکنم.
۹ اردیبهشت ۱۳۹۹