چندتا چیز هست که شدیدا ذهنم رو مشغول کرده مخصوصا الان که خوابم نمیبره و نیاز دارم سازماندهی شون کنم.
اول مسئله الف هست که خب دیشب بود که دیدم داشتن درباره پارتنرش حرف میزدن. منم خیلی جدی پریدم وسط و اونم اینجوری بود که عه نمیدونه و گفت یه سال و نیمه باهمن. که خب میدونی راستش از هر طرفی نگاه میکنم عحیب نیست یعنی خب بابا یارو بیست و خرده ای سالشه این که تو رابطه باشه عجیب نی.
ولی بعدشم ادامه داد که به خانواده هم گفته و به احتمال زیاد نامزد میکنن.
شاید این برام بزرگترین شوک بود، نمیدونم من هنوزم نامزدی به نظرم قدم بزرگیه و چیزی ساده ای نیست. ولی از طرفیم فضای خانواده هامون ما رو مجاب میکنه به این سمت و چیزیه که اگه تو بخوای شر پنهان کاری رو از سرت کم کنی به هرحال اتفاق میفته.
نمیدونم مسئله ام چیه کلا ولی حس عجیبی دارم. نمیدونم چرا انتظار داشتم که به من گفته باشه ولی بعد دیدم چرا گفته باشه؟ اصن اونقد نزدیک نیستیم شاید چون دلم میخواست اونقد نزدیک باشیم؟ نمیدونم باعث شد یه حس تنهایی عجیبی کنم، دیدم دوستای واقعیم به از انگشتای یه دستم کم ترن که خب بد نیست ولی تلنگر بود به هرحال.
و همزمان هم این قضیه باعث شد دلم بخواد پارتنر یا دوست پسر یا هرکوفتی داشته باشم ینی برای اولین بار تو زندگیم این حسو داشتم که عه چرا من تنهام؟ بعد خب منطق و عقلم اومد وسط و دیدم که نه واقعا من حوصله ی خودمم ندارم و از بقیه "عقب نموندم" سر این قضیه.
وبلاگشو پیدا کردم دوباره ولی این دفعه دیگه چیزی نمیگم تو نظرات فقط میخونم و میگذرم.
انی وی، ساعت چهار صبه و من خوابم نمیبرد نمیدونم چرا الانم که یکم دیگه باید سحری بخوریم نتیجتا ارزش نداره بخوابم.
ولی داشتم فکر میکردم که خوشحالم که ادرس اینجا رو دادم به ر، یعنی میدونی هر ادمی نیاز به مخاطب داره هرکاری هم کنم نمیتونم از همه چی تنهایی بگذرم میدونی چی میگم؟ به هرحال یه جایی ادم نیاز داره که بدونه شنیده میشه و این خوبه.
دیگه چی؟
درس خوندن سخته برام یعنی استارت زدن از همه چی بدتره مخصوصا تو ماه رمضون، در طول روز که تمرکز ندارم بعدشم سنگینم یا حال ندارم اصلا نمیدونم کجاش باید درس خوند.
ها!
با آرینم خیلی وقته دارم حرف میزنم ولی به عنوان دوست. خیلی خوبه این که میتونم به عنوان دوست نگاهش کنم و نه چیز دیگه ای. یعنی یکی از بهترین چیزهاست حتی.
در کل نمیدونم بگم خوبم یا بدم یه برزخ عجیبیم. داشتم فکر میکردم دیدم واقعا یه اعتیاد درونی به افسردگی دارم یه عطشی که بی صبرانه میخواد برگرده به اون چاه و من باید جلوشو بگیرم. یعنی فکر میکنم باید جلوشو بگیرم... خیلی چیز عجیبیه. خیلیم همیشه تلاش کردم برا روانشناسم توضیح بدم ولی احساس میکنم نمیتونم.
۲۰ فروردین ۱۴۰۱