میخواستم درمورد بیرون رفتن با بچه ها بنویسم و این که چه قدر بهم خوش گذشت و مهم تر از این که بهم گفتن چقدر دوست خوبیم و میتونم ادمای اطرافم رو خوشحال کنم.
ولی ننوشتم، بخشیش به خاطر فراموشیه ولی بخشیشم اینه که خوشحالی به اندازه ناراحتی رو من تاثیر نداره و باعث میشه بخوام احساساتم رو یه جایی و به یه شکلی خالی کنم. البته که خب بعضی اوقات باعث میشه بتونم افکارمو سر و سامون بدم.
انی وی، سال جدید رو با این غر شروع میکنیم که دیدم چقدر دلخورم از خانواده. دیدم من تشنهی یه افرین و یه افتخار میکنم بهت موندم. همیشه انتظار داشتن بهترین بوده باشم، قلمچی ترازم هفت هزار بود اولین واکنش این بود که چرا ادبیات شصت درصد زدی. همین!
شاید سر همین انگیزه درس خوندن رو به زور پیدا میکنم چون میدونم هیچ وقت به انتظاراتشون نمیرسم هیچوقت نمیتونم راضیشون کنم پس چرا تلاش کنم؟
افسرده نیستم ولی خستم. حالا تا ببینیم تا کی دووم میارم جلوی افسردگیم.
۹ فروردین ۱۴۰۱