تقریبا یه ماهی میشه از اخرین باری که اینجا نوشتم. همچنان هم میگم که نشونهی خوبیه البته که دلم میخواد اینجا بیشتر بنویسم. شاید یه موقعی برسه که بجای غر زدن موفقیت هامو بنویسم.
تابستون داره تموم میشه و خب هیچکاری نکردم عملا البته حس بدیم ندارم احساس میکنم بهش نیاز داشتم. بی دغدغهای مطلق.
دو سه بار باهاش حرف زدم از مشکلاتمون گفتیم بیشتر میخواستم اون یخش اب بشه که بتونم بهش کمک کنم، گوش شنواش باشم و خب خوشحالم. کمک کردن به آدما عمیقا خوشحالم میکنه.
۱۶ شهریور ۱۴۰۱
من اون سال نمیتونستم درس بخونم!
به خدا قسم میخواستم واقعا میخواستم! انگار خوشم میاد الان که مدال نیاوردم.
ولی نمیتونستم! حالم بد بود! چرا نمیفهمین.
کلی تلاش کردم از اون وضعیت بیام بیرون ولی چون تموم شده انگار همه یادشون رفته چه جوری بودم. برای زندگیم دلیل نداشتم بعد انتظار داشتن طلا هم بیارم. نمیشد واقعا نمیشد.
ببخشید که اون بچه ای نیستم که انتظار داشتین.
۱۸ مرداد ۱۴۰۱
نتایج کنکور اومد و خب فاجعه نشدم ولی خوبم نشدم. ولی نمیدونم چمه دلم گرفته، رتبه های بقیه رو میبینم دوستای خودمو و میبینم اونا چقدر بهتر شدن. البته خب زحمت کشیدن من هیچکاری نکردم ولی کاش میکردم. میدونی برام مهم نیست کجا میرم دانشگاه و چی میخونم ولی برام مهمه که مامان بابام بهم افتخار کنن و قطعا این چیزی که این چند ساله اتفاق افتاده.
هی یادم میفته که میتونستم کجا باشم میتونستم حتی طلای المپیاد بیارم ولی نتونستم. ولش کردم از همچی ناامید شدم و الان اینجوریم.
باهاش داشتم حرف میزدم میگفت از دبیرستان افسردگی داره و داشته، ولی خب تفاوتش اینه که اون رتبه 22 شد، رتبه یک دانشگاهش شد و الانم رتبه یک دانشگاه توی رشته ارشدی که اصلا مرتبط به درسش نبوده. صد برابر من فشار روش بوده و خب اون کجاعه من کجام. نشستم براش لیست کردم که چه کارای مهمی انجام داده و خب واقعا هم تاثیر گذار بودن؛ ولی باعث میشه فکر کنم اصلا کسی میتونه یه همچین لیستی رو برای من درست کنه؟ از موقغی که فرزانگان یک قبول شدم هیچ کار مهم دیگه ای انجام ندادم. حتی همین گیمی که وقت میذارم براش، نسبت به بقیه توش معمولیم. یعنی حتی تو علاقه امم ماهر نیستم.
۱۴ مرداد ۱۴۰۱
دلم گرفته جراشو نمیدونم کلا یه حال کلافهایم. یحتمل یه بخشیش سر خوابایی که صبح دیدم یه بخشیش مال اینه که هیچکاری نمیکنم و یه بخشیشم سر اینه که یکیشونو پیدا کردم. کانال تلگرام داشت، توش از ابجو و چسناله میذاشت. عصبیم کرد. چرا؟
چون من طرد شده بودم چون مثل اونا نبودم و اذیت شدم اما حالا خودشون صدبرابر بدترن.
عصبیم ولی نه به خاطر اونا، از خودم ناراحتم چون نمیتونم فراموش کنم، سخت چسبیدم به خاطرات بدم، همچنان یه چیزی درونم میخواد افسرده باشه دست و پا میزنه که برم گردونه به چاه. بعد سه سال مشاوره هنوز نتونستم اینو متوجه هیچ روانشناس و متخصصی کنم حتی سرچشم کردم نبود، نمیدونم چیه ولی مطمئنم اگه نبود خوشحال تر بودم.
۳ مرداد ۱۴۰۱
کنکور تموم شد خوب یا بدش رو نمیدونم ولی خب تموم شد.
درموردش بهم گفتن و خب واقعا عجیب بود که من چقدر توی باغ نبودم ولی خب من جواب هیچکی رو تقریبا دوسال ندادم نتیجتا... اونقدم عجیب نیست ولی خب.
۱۷ تیر ۱۴۰۱
دو روز دیگه کنکوره. نمیدونم چه حسی بهش داشته باشم، توی خونه من تمرکز ندارم نمیتونم خودمو بسنجم و همین باعث میشه ندونم امیدوار باشم یا نه. از طرفیم رشته ای که من میخوام اونقدر چیز عجیب غریبی نمیخواد و ناامیدی کمکی بهم نمیکنه.
همه اعتقاد دارن من بدون استرس و راحت زندگی میکنم برخلاف همه. دلم میخواد یه بار داد بزنم بگم اقا اگرم من راحت و بدون استرسم -که نیستم- کلی زمان برده. دویست دوز اسنترا روزانه باید بخورم، هی باید به خودم تلقین کنم که من آدم بی خودی نیستم. و در نهایت همه احساس میکنن چقدر آدم با آرامشیم چون مثل بقیه گریه ام نمیگیره. چون به عنوان بچه کوچیک خانواده سعی کردم خودمو بالغ نشون بدم.
اعصابم خرده، نه سر کنکور، سر این که آدم دیگه ای رو معرفی کردم چون میخواستم قوی باشم کم نیارم. من توجه نمیخوام ولی میخوام درک کنن. فکر نکنن همه چی گل و بلبله.
۷ تیر ۱۴۰۱
حال دلم خوبه، امیدوارم به زندگی، حس عجیبیه.
برمیگردم و به جند سال گذشته نگاه میکنم میبنیم چقدر تغییر کردم، اونزمان فکر نمیکردم که بتونم خودمو از تاریکی بکشم بیرون، ولی خب اشتباه میکردم.
دلم میخواد به آدمایی مثل خودم کمک کنم، بهشون بگم که تنها نیستن، که خودشونو سرزنش نکنن؛ بهش فکر میکنم شاید یه راهی براش پیدا کنم.
براش از وضعیت الف گفتم، از وبلاگش از حال بدش و جالب بود که انقدر متعجب بود از احوالش. منی که کلی اعتقاد داره منطقیم عملا یه دور نابود شدم تو این دوران، الف که جای خود داره.
کمتر از ده روز مونده، چقدر منتظرم که تموم شه.
۳۱ خرداد ۱۴۰۱
دو هقته دیگه اینموقع کنکورمو دادم و راحت شدم.
ایا خوب دادم یا بد؟ قبول میشم یا نه؟ همش وابسته اس به این دو هفته.
دلم گرفته، دلم از این دوسال گرفته چطوری المپیاد رو از دست دادم خیلی چیزا رو از دست دادم ولی خب غصه اش کمکی نمیکنه.
۲۶ خرداد ۱۴۰۱
گفت افکارمو بنویسم تا بهشون سر و سامون بدم که خب میخوام اینکارو بکنم.
ببین همین الان ازش پرسیدم گفت مباحث دوازدهم اگه در حد کنکور جمع بشه چهل درصده که خب خیلیه نتجیتا من همین امتحانا رو بخونم خودش خیلی کمک میکنه.
عوامل اضافی رو باید حذف کنم مثلا لاست ارک رو. حالا چرا تا الان نکردم این کارو؟ چون احساس میکردم عقب میفتم ولی عملا تا وقتی وایکس ریلیز بشه خبری نیست و اونم احتمالا هفته اول تیر میاد نتیجتا اصلا چیزی رو از دست نمیدم و خب در مقابل تمرکز بیشتری پیدا میکنم و راحتتر درس میخونم.
هدف هام رو باید معقول کنم و سعی کنم تمرکز کنم چهار ساعت سر امتحان نشستن برای من سخته و باید روش کار کنم.
برای هر واحد درس خوندن تایم مطالعه و استراحت بذارم که هم حس خوبی داشته باشم هم خسته نشم.
حرف های بقیه رو ایگنور کنم. من میدونم که میتونم فیزیک قبول شم اگه این یه ماه رو بخونم پس کار خودمو باید بکنم.
و در نهایت بدترین حالت هم اگه قبول نشم چی میشه؟ هیچی صرفا یه سال دیگه اس، یه سالی که راحتتره چون یه سری چیزا رو خوندم و خب اولین نفری نیستم که قبول نمیشم و اخرین نفر هم نخواهم بود. این بدترین حالته دیگه استرس اینا نداره.
همین دیگه الان حس بهتری دارم.
۱۴ خرداد ۱۴۰۱
Whispers that I'll never hear again
Voices, they get lost in the rain
I'm crying in vain
Time runs like blood through my veins
I feel the pain, so I close my eyes, jump higher, let the wind take me away from here
I disappear
I'm flying in hellfire forever in pain
But I go higher, and higher, so I'll save my wings and feel alive
I'm dying to feel fine again. To care again
Angels, they drag me to Hell again.
So I close my eyes, jump higher, let the wind take me away from here
I disappear
I'm flying in hellfire forever in pain
But I go higher, and higher, so I'll save my wings and feel alive
I'm dying to feel fine again. To care again
We run so fast, so fast that no one will reach us again
We disappear
I want to wear your moments to understand how you feel
So we will know together how to make Hell our home
I'm flying in hellfire forever in pain
But I go higher, and higher, so I'll save my wings and feel alive
I'm dying to feel fine again. To care again
۱۳ خرداد ۱۴۰۱