دلم گرفته جراشو نمیدونم کلا یه حال کلافهایم. یحتمل یه بخشیش سر خوابایی که صبح دیدم یه بخشیش مال اینه که هیچکاری نمیکنم و یه بخشیشم سر اینه که یکیشونو پیدا کردم. کانال تلگرام داشت، توش از ابجو و چسناله میذاشت. عصبیم کرد. چرا؟
چون من طرد شده بودم چون مثل اونا نبودم و اذیت شدم اما حالا خودشون صدبرابر بدترن.
عصبیم ولی نه به خاطر اونا، از خودم ناراحتم چون نمیتونم فراموش کنم، سخت چسبیدم به خاطرات بدم، همچنان یه چیزی درونم میخواد افسرده باشه دست و پا میزنه که برم گردونه به چاه. بعد سه سال مشاوره هنوز نتونستم اینو متوجه هیچ روانشناس و متخصصی کنم حتی سرچشم کردم نبود، نمیدونم چیه ولی مطمئنم اگه نبود خوشحال تر بودم.
۳ مرداد ۱۴۰۱
کنکور تموم شد خوب یا بدش رو نمیدونم ولی خب تموم شد.
درموردش بهم گفتن و خب واقعا عجیب بود که من چقدر توی باغ نبودم ولی خب من جواب هیچکی رو تقریبا دوسال ندادم نتیجتا... اونقدم عجیب نیست ولی خب.
۱۷ تیر ۱۴۰۱
دو روز دیگه کنکوره. نمیدونم چه حسی بهش داشته باشم، توی خونه من تمرکز ندارم نمیتونم خودمو بسنجم و همین باعث میشه ندونم امیدوار باشم یا نه. از طرفیم رشته ای که من میخوام اونقدر چیز عجیب غریبی نمیخواد و ناامیدی کمکی بهم نمیکنه.
همه اعتقاد دارن من بدون استرس و راحت زندگی میکنم برخلاف همه. دلم میخواد یه بار داد بزنم بگم اقا اگرم من راحت و بدون استرسم -که نیستم- کلی زمان برده. دویست دوز اسنترا روزانه باید بخورم، هی باید به خودم تلقین کنم که من آدم بی خودی نیستم. و در نهایت همه احساس میکنن چقدر آدم با آرامشیم چون مثل بقیه گریه ام نمیگیره. چون به عنوان بچه کوچیک خانواده سعی کردم خودمو بالغ نشون بدم.
اعصابم خرده، نه سر کنکور، سر این که آدم دیگه ای رو معرفی کردم چون میخواستم قوی باشم کم نیارم. من توجه نمیخوام ولی میخوام درک کنن. فکر نکنن همه چی گل و بلبله.
۷ تیر ۱۴۰۱
حال دلم خوبه، امیدوارم به زندگی، حس عجیبیه.
برمیگردم و به جند سال گذشته نگاه میکنم میبنیم چقدر تغییر کردم، اونزمان فکر نمیکردم که بتونم خودمو از تاریکی بکشم بیرون، ولی خب اشتباه میکردم.
دلم میخواد به آدمایی مثل خودم کمک کنم، بهشون بگم که تنها نیستن، که خودشونو سرزنش نکنن؛ بهش فکر میکنم شاید یه راهی براش پیدا کنم.
براش از وضعیت الف گفتم، از وبلاگش از حال بدش و جالب بود که انقدر متعجب بود از احوالش. منی که کلی اعتقاد داره منطقیم عملا یه دور نابود شدم تو این دوران، الف که جای خود داره.
کمتر از ده روز مونده، چقدر منتظرم که تموم شه.
۳۱ خرداد ۱۴۰۱
دو هقته دیگه اینموقع کنکورمو دادم و راحت شدم.
ایا خوب دادم یا بد؟ قبول میشم یا نه؟ همش وابسته اس به این دو هفته.
دلم گرفته، دلم از این دوسال گرفته چطوری المپیاد رو از دست دادم خیلی چیزا رو از دست دادم ولی خب غصه اش کمکی نمیکنه.
۲۶ خرداد ۱۴۰۱
گفت افکارمو بنویسم تا بهشون سر و سامون بدم که خب میخوام اینکارو بکنم.
ببین همین الان ازش پرسیدم گفت مباحث دوازدهم اگه در حد کنکور جمع بشه چهل درصده که خب خیلیه نتجیتا من همین امتحانا رو بخونم خودش خیلی کمک میکنه.
عوامل اضافی رو باید حذف کنم مثلا لاست ارک رو. حالا چرا تا الان نکردم این کارو؟ چون احساس میکردم عقب میفتم ولی عملا تا وقتی وایکس ریلیز بشه خبری نیست و اونم احتمالا هفته اول تیر میاد نتیجتا اصلا چیزی رو از دست نمیدم و خب در مقابل تمرکز بیشتری پیدا میکنم و راحتتر درس میخونم.
هدف هام رو باید معقول کنم و سعی کنم تمرکز کنم چهار ساعت سر امتحان نشستن برای من سخته و باید روش کار کنم.
برای هر واحد درس خوندن تایم مطالعه و استراحت بذارم که هم حس خوبی داشته باشم هم خسته نشم.
حرف های بقیه رو ایگنور کنم. من میدونم که میتونم فیزیک قبول شم اگه این یه ماه رو بخونم پس کار خودمو باید بکنم.
و در نهایت بدترین حالت هم اگه قبول نشم چی میشه؟ هیچی صرفا یه سال دیگه اس، یه سالی که راحتتره چون یه سری چیزا رو خوندم و خب اولین نفری نیستم که قبول نمیشم و اخرین نفر هم نخواهم بود. این بدترین حالته دیگه استرس اینا نداره.
همین دیگه الان حس بهتری دارم.
۱۴ خرداد ۱۴۰۱
Whispers that I'll never hear again
Voices, they get lost in the rain
I'm crying in vain
Time runs like blood through my veins
I feel the pain, so I close my eyes, jump higher, let the wind take me away from here
I disappear
I'm flying in hellfire forever in pain
But I go higher, and higher, so I'll save my wings and feel alive
I'm dying to feel fine again. To care again
Angels, they drag me to Hell again.
So I close my eyes, jump higher, let the wind take me away from here
I disappear
I'm flying in hellfire forever in pain
But I go higher, and higher, so I'll save my wings and feel alive
I'm dying to feel fine again. To care again
We run so fast, so fast that no one will reach us again
We disappear
I want to wear your moments to understand how you feel
So we will know together how to make Hell our home
I'm flying in hellfire forever in pain
But I go higher, and higher, so I'll save my wings and feel alive
I'm dying to feel fine again. To care again
۱۳ خرداد ۱۴۰۱
کمتر از یه ماه به کنکور مونده احساس میکنم کمتر از پنجاه درصد مطالب رو حتی بلدم حالا تسلط به تست زنی که اصلا بماند. نمیدونم قبول میشم فیزیک دولتی تهران یا نه، بدی و خوبیش اینه که علوم پایه رتبه یا درصد انچنانی نمیخوان اصلا شاید برای همین خودم رو قانع کردم که فیزیک دوست دارم ولی در مقابل هم اگه همینم قبول نشم خانواده که هیچی فامیل هم کلی ازم ناامید میشن.
مامانم فکر میکنم ذهنم با آرین درگیره یعنی کلا هم فکر میکنه المپیادمم سر اون خراب شد که خیلی عصبانیم میکنه این قضیه. نه بخاطر خود آرین یعنی برام مهم نیست درمورداون چه فکری میکنه به خاطر این که کاملا شدت افسردگیم توی دوران المپیادم داره دستکم گرفته میشه انگار فقط به خاطر حواس پرتی و به قول خودش "احساساتم" به جایی نرسیدم.
بابا من وضعم خراب بود هنوزم اونقد درست درمون نیستم ولی اون دوره خیلی وحشتناک بود هر هفته یه ساعت پیش علیزاده زار میزدم بلکه یکم خالی شم. بعد میگه حواست پرت بوده که درس نخوندی.
البته خب نمیتونم برنامه ریزی کنم یه بخشیش به خاطر اهدافیه که قطعا نمیتونم بهشون برسم و بهم تحمیل میشه مثلا خانواده میگن خب فیزیک دوازدهم رو تو یه روز میتونی تموم کنی. منم میبینم که هیچ جوره نمیشه و در نهایت حتی یه فصلم نمیخونم.
با این که میدونم یه بخش زیادی از تقصیر مال خودمه ولی خب ذره ای ساپورت روانیشونو ندارم، ناامیدی توی صدای جفتشون موج میزنه وقتی درمورد کنکور حرف میزنن ذره ای امید ندارن بهم که خب...
۱۳ خرداد ۱۴۰۱
خیلی دارم جلوی خودم رو میگیرم که وارد اون دوران نشم دوباره تسلیم افسردگی نشم.
میگه که تو جز عذاب چیزی برای ما نداشتی، کنکور رو که دیگه بیخیالش شو حداقل دیپلمتو بگیر. انقدر ناامیدن که میگه اگه دیدی سر امتحان بلد نیستی اصلا ننویس که شهریور امتحان بدی. خب من چجوری باید امیدوار بمونم چجوری باید اعتماد بنفسمو حفظ کنم؟
اونقد بهم گفتن هیچی حالیت نیست دیروز حتی اقاهه داشت اشتباه میگفت ولی جرات نداشتم بهش بگم بعدش خودشو تصحیح میکرد و من درست گفته بودم ولی خب من هیچی حالیم نیست دیگه.
چرا تموم نمیشه من واقعا اگه هرروز بخواد همین باشه کم میارم خب.
واقعا چجوریه وقتی خانواده ات برات ارزش قائلن و ذره ای به وجودت افتخار میکنن؟
۳ خرداد ۱۴۰۱
با بابام دعوام شد میگفت حواست پرته سر کلاسا زمانت کمه جمعه امتحان داری و فلان.
چرا این لنتی تموم نمیشه خسته شدم واقعا. حالم بهم میخوره از این وضعیت.
۲۴ اردیبهشت ۱۴۰۱