Sweep away the letters lying by the doorHide away those reoccurring tears once moreEverything is silentHer room is void and soundWith every passing hourTime is letting her down
Telephone fragments lay scattered on the floorNo words to make it betterShe's heard it all before
Staring in the mirrorAt beauty come and goneBewildered and brokenShe fades away alone
Left her burdenеd with years of sorrowShe'll take it to the graveAnd lay the sadness to restDon't leave her flowersJust leave her aloneShe needs to find the answersFar away from home
Don't stand in bitter judgmentAt the truth she won't untieDon't tell her not to sufferDon't tell her not to cry
There's no absolutionAs the blood still taints her hairThe scars might be invisibleBut the wounds are still there
Left her burdened with years of miseryShe'll take it to the graveAnd lay the heartache to restDon't seek forgivenessJust leave her to mendShe needs to find the answersShe needs to find the end
Along you came searchingSlowly rooting in her soulRegained a sense of feelingAnd the gift to make her whole
But she's giving in to shadowsAs she draws the final lineFollow her into darknessAnd embrace her till the end of time
Left her burdened with years of agonyShe'll take it to the graveAnd lay her fears to restDon't leave her strandedBut just leave her beIn time you'll know the answersFor she is me
She is me
۱۱ شهریور ۱۴۰۲
خب خدا رو شکر متوجه پترن اعصاب خردی هام شدم و باید بیشتر حواسم به وضعیت روحیم باشه دور و ور دهم هرماه.
۱۱ شهریور ۱۴۰۲
حس بی تعلقی میکنم. حس بی خاصیتی. خیلی وقت بود انقدر حالم بد نبود. نمیدونم چمه.
۹ مرداد ۱۴۰۲
- تو مث اورژانس برای موجودات درک نشده و تنهای دنیا میمونی.
+ وات؟
- یه حالتی ک عه این هست تنهاست هیچکس نمیفهمتش من باهاش مصاحبت کنم-
۲۴ تیر ۱۴۰۲
Heard it from another room
Eyes were waking up
Just to fall asleep
Lost like suicide
Laid down in your garden bed
With a broken neck
Face my broken gift
Just like suicide
And my last debt
Was my last breathe
Lent to finish her
Finish her
She lived like a martyr - how she flies, so sweetly
She lived like a martyr but she dies
Just like suicide
Bit down on the bullet now
How it tastes so sour
Had to think of something sweet
Love's like suicide
Safe outside my gilded cage
With an ounce of pain
I wield a ton of rage
Just like suicide
With eyes of blood
And bitter blue
I feel for you
I feel for you...
She lived like a martyr - how she flies,so sweetly
She lived like a martyr, but she dies
Just like suicide
۱۴ تیر ۱۴۰۲
اعصابم خرده. سر نمره ها اعصابم خرده. چون انتظارم از خودم بالاتره ولی هر دفعه باید به خودم بگم که این نمره ها از هیچی درس نخوندن اومدن. من درس رو دوست دارم. مسئله حل کردن برام جذابه چالش ذهنی برام جذابه، این که آدم به قول معروف "نرد" ی باشم اصلا برام مشکلی نداره. ولی کاش پشتکار درس خوندنشم داشتم. من بدون درس خوندن جزو بهترین های کلاسم اما اگه یکم تایم میذاشتم میتونستم خیلی بهترم باشم. کاش میتونستم برنامه ریزی داشته باشم.
دلم میخواد اینجا بیشتر بنویسم. تابستون تازه شروع شده و دلم میخواد هیچکاری نکنم. احساس میکنم دلم نمیخواد ذره ای هیجان باشه تو زندگیم. این چیز بدیه یا نه؟ نمیدونم. حقیقتا هم برام مهم نی.
۱۴ تیر ۱۴۰۲
خوشحالم که بهم پیام داده و بهم اعتماد کرده واقعا. البته دو روز دیگه مطب تراپی و مشاوره باید بزنم واقعا. بساطیه.
۳۰ اردیبهشت ۱۴۰۲
خستهام و کلافه.
۱۷ اردیبهشت ۱۴۰۲
من دوست دارم خودم رو به عنوان آدم معقول منطقی ای بدونم. یعنی درواقع ایده ال کاراکترم اینه که به راحتی بهم نریزم و بتونم شرایط رو کنترل کنم. و فکر میکنم تا حد زیادی به هدفم رسیدم. عصبانیتم اکثر اوقات کنترل شدهاس، غم و ناامیدیم کنترل شدهاس و حتی شادی و هیجانمم همینطور. بعد از گذروندن دوره کرونا و اضطراب و افسردگیم اونا رو هم کنترل کردم.
تنها حسی که هنوز اونقدر غلبه نکردم بهش ترسه. مخصوصا وقتی به موضوعاتی میرسه که خودم روشون کنترل ندارم. بلاهای طبیعی یه مثالشه هنوز هم فکر به زلزله باعث میشه کل وجودم یخ بزنه. ولی خب احساس میکنم اون بخش طبیعی از وجود انسانه.
امشب بهم ثابت شد که پیشرفت کردم. حتی وقتی جو متشنجه هم میتونم خودمو کنترل کنم. میتونم اطراف رو اروم کنم و کنترل کنم. و این خوبه. بچه که بودم وقتی یکی عصبانی میشد گریه ام میگرفت. نمیدونم چرا. انگار میترسیدم. و این که صدای بلند اذیتم میکرد (و میکنه) کمکی بهم نمیکرد. و خب خیلی نسبت به اونموقع تغییر کردم.
این اولین سالیه که میخوام برای خودم هدف بذارم و درنهایت ببینم چقدر بهش نزدیک میزنم. البته من خیلی به برنامه هام عمل نمیکنم ولی خب ضرر که نداره.
دلم میخواد بتونم کنترل بیشتری روی تایمم داشته باشم. بتونم حداقل تا یه حدی برنامه بریزم. نمیگم برنامه دقیق یا یه همچین چیزی چون اصلا تو ذاتم نیست ولی در حدی که کارای مهمم رو بتونم انجام بدم.
یه چیز دیگه ام بود که درمورد شخصیتم بود ولی کاملا یادم رفت. یادم بیاد میام مینویسمش. :)))
۵ فروردین ۱۴۰۲
دلم تنگ شده بود برای اینجا. چیزای زیادی هست که میخوام بنویسم و بگم اما الان فرصتش نیست ولی میخوام یاداور خودم باشم برای آینده.
چقدر سال جدید رو دارم مفید شروع میکنم واقعا. حداقل مقدار زیادی داستان خوندم البته که درست درمون نبودن. :)))
۵ فروردین ۱۴۰۲