اعصابم خرده. سر نمره ها اعصابم خرده. چون انتظارم از خودم بالاتره ولی هر دفعه باید به خودم بگم که این نمره ها از هیچی درس نخوندن اومدن. من درس رو دوست دارم. مسئله حل کردن برام جذابه چالش ذهنی برام جذابه، این که آدم به قول معروف "نرد" ی باشم اصلا برام مشکلی نداره. ولی کاش پشتکار درس خوندنشم داشتم. من بدون درس خوندن جزو بهترین های کلاسم اما اگه یکم تایم میذاشتم میتونستم خیلی بهترم باشم. کاش میتونستم برنامه ریزی داشته باشم.
دلم میخواد اینجا بیشتر بنویسم. تابستون تازه شروع شده و دلم میخواد هیچکاری نکنم. احساس میکنم دلم نمیخواد ذره ای هیجان باشه تو زندگیم. این چیز بدیه یا نه؟ نمیدونم. حقیقتا هم برام مهم نی.
۱۴ تیر ۱۴۰۲
خوشحالم که بهم پیام داده و بهم اعتماد کرده واقعا. البته دو روز دیگه مطب تراپی و مشاوره باید بزنم واقعا. بساطیه.
۳۰ اردیبهشت ۱۴۰۲
خستهام و کلافه.
۱۷ اردیبهشت ۱۴۰۲
من دوست دارم خودم رو به عنوان آدم معقول منطقی ای بدونم. یعنی درواقع ایده ال کاراکترم اینه که به راحتی بهم نریزم و بتونم شرایط رو کنترل کنم. و فکر میکنم تا حد زیادی به هدفم رسیدم. عصبانیتم اکثر اوقات کنترل شدهاس، غم و ناامیدیم کنترل شدهاس و حتی شادی و هیجانمم همینطور. بعد از گذروندن دوره کرونا و اضطراب و افسردگیم اونا رو هم کنترل کردم.
تنها حسی که هنوز اونقدر غلبه نکردم بهش ترسه. مخصوصا وقتی به موضوعاتی میرسه که خودم روشون کنترل ندارم. بلاهای طبیعی یه مثالشه هنوز هم فکر به زلزله باعث میشه کل وجودم یخ بزنه. ولی خب احساس میکنم اون بخش طبیعی از وجود انسانه.
امشب بهم ثابت شد که پیشرفت کردم. حتی وقتی جو متشنجه هم میتونم خودمو کنترل کنم. میتونم اطراف رو اروم کنم و کنترل کنم. و این خوبه. بچه که بودم وقتی یکی عصبانی میشد گریه ام میگرفت. نمیدونم چرا. انگار میترسیدم. و این که صدای بلند اذیتم میکرد (و میکنه) کمکی بهم نمیکرد. و خب خیلی نسبت به اونموقع تغییر کردم.
این اولین سالیه که میخوام برای خودم هدف بذارم و درنهایت ببینم چقدر بهش نزدیک میزنم. البته من خیلی به برنامه هام عمل نمیکنم ولی خب ضرر که نداره.
دلم میخواد بتونم کنترل بیشتری روی تایمم داشته باشم. بتونم حداقل تا یه حدی برنامه بریزم. نمیگم برنامه دقیق یا یه همچین چیزی چون اصلا تو ذاتم نیست ولی در حدی که کارای مهمم رو بتونم انجام بدم.
یه چیز دیگه ام بود که درمورد شخصیتم بود ولی کاملا یادم رفت. یادم بیاد میام مینویسمش. :)))
۵ فروردین ۱۴۰۲
دلم تنگ شده بود برای اینجا. چیزای زیادی هست که میخوام بنویسم و بگم اما الان فرصتش نیست ولی میخوام یاداور خودم باشم برای آینده.
چقدر سال جدید رو دارم مفید شروع میکنم واقعا. حداقل مقدار زیادی داستان خوندم البته که درست درمون نبودن. :)))
۵ فروردین ۱۴۰۲
چقدر خوب میتونست باشه که بقیه ازت انتظاری نداشته باشن و بهت افتخار کنن نه؟
اونروز جلوی سیما داشت گریهام میگرفت وقتی داشتم بهش پیامای ایرجی رو نشونش میدادم. اینکه چقدر ازم انتظار داشتن و چقدر ناامیدشون کردم، هنوز دارم حرص میخورم. هنوز حسرت میخورم. تا کی؟ نمیدونم.
۱۶ اسفند ۱۴۰۱
امروز امتحان مبانی رو دادم. مباحث خطا و برازش داده بود. دقیقا چیزایی که توی تحلیل داده دو سال پیش سعی میکردن بهم بفهمونن. اونموقع نمیفهمیدم، توی تاریکی خودم بودم و نمیخواستم بفهمم حتی. تا الان فکر میکردم دلیلی که نتونستم المپیادو به جایی برسونم این بود که کلاسا آنلاین بودن ولی خب کلاسای مبانی هم آنلاین بود و اتفاقا هیچ کدوم رو نرفتم ولی امروز امتحانش رو کامل نوشتم. چرا؟ چون میخواستم یاد بگیرم. نمیدونم حس عجیبیه. هنوز حسرت دارم، میتونستم خیلی پیشرفت کنم و نکردم ولی خب تموم شده و مربوط به گذشتهاس.
داشتم با مامانم حرف میزدم، درمورد افسردگی این نسل و این که باید اسیب شناسی بشه حرف زدیم. خیلی چیز مهمی نگفتیم ولی در نهایت به این منجر شد که درمورد خودم فکر کنم.
بعد از کلی سال بالاخره فهمیدم چرا دان کاراکتر مورد علاقه من بوده و هست. همیشه برام جالب بود چرا از همون پنج-شیش سالگی انقدر دوسش داشتم به عنوان کاراکتر، درحالی که بقیه به قول معروف "کول" تر بودن. چون باهاش احساس نزدیکی میکردم.
به این که ماشین ها و ابزارآلات رو به آدما ترجیح بدی، بخوای توی اتاق بمونی و کار خودتو انجام بدی. هیجان هیچوقت احساس مورد علاقه من نبوده، ماجراجویی و اضطراب هم همینطور. اگه که با شرایط و استانداردام مشکلی نداشته باشم چرا باید تغییرش بدم؟ چیزای جدید رو چرا باید امتحان کنم؟ هیچوقت اینو نفهمیدم.
مامانم هنوز اعتقاد داره که من این همه میگم دلم نمیخواد بیرون برم با بقیه، ادا و اطواره ولی نه واقعا، سوشال بودن برای من میتونه راحت باشه برای مدت کوتاه اما در طولانی مدت من نیاز دارم باتریامو شارژ کنم. من انرژیمو از بقیه نمیگیرم، بقیه از من انرژی میگیرن. هرچقدرم آدم نایسی باشم و بخوام به بقیه کمک کنم این باعث نمیشه من ذرهای سوشال بودن رو ترجیح بدم به تنهایی. و این چیز بدی نیست، این افسردگی نیست، این صرفا کاراکترمه و خب کاریشم نمیشه کرد.
نمیدونم چرا فکرم درگیره ناراحت نیستم ولی حس عجیبی دارم.
۴ بهمن ۱۴۰۱
بالاخره دیشب کمپین یازده ماههمون رو تموم کردیم و خب ناراحتم. مسخرهاس. ولی دلم گرفته مثل وقتی که یه سریال خیلی خوب رو تموم میکنی ولی صدبرابر بدتر. بی شوخی یکی از شادیام هر هفته سشن هامون بود. ولی خب.
everything good comes to an end.
۸ دی ۱۴۰۱
سه چهار هفته اس تکلیف ریاضی ننوشتم باید برگردم به روال قبلی باید. باید! پشت گوش انداختنش فقط بدترش میکنه.
پ. ن: خوابمم بهم ریخته. دیر خوابم میبره بیدار میشم شبا خوابای اشفته میبینم.
۱۹ آذر ۱۴۰۱
- I'm afraid...
+ I know you are.
- I'm afraid it's too late.
۵ آذر ۱۴۰۱