یه مدت زیادیه ننوشتم. درگیر امتحانا بودم بیشترشو. بالاخره هفته پیش چشمم عمل کردم یه باری از رو دوشم برداشته شد. حداقل یکم از اینسکیوریتیم کم شد در این باره.
روز اخر امتحانا آناهیتا گفتش که میخواد رشته شو و دانشگاهشو عوض کنه. خیلی ناراحت شدم، خیلی بیشتر از اون چیزی که فکر میکردم درواقع البته چیزی بهش نگفتم و خوشحالم براش چون خب اذیت بود ولی اومدم خونه و کلی گریه کردم. نمیدونمم برای چی گریه کردم؟ این که قراره تنها باشم؟ این که احساس کردم replaceable ام و اصلا اهمیتی نداشتم براش؟ همون روز سیما هم کلی از فکراش و چیزایی که اذیتش میکرد میگفت و من بازم یه کلمه نتونستم درمورد خودم بگم. اخرین باری که درمورد خودم با کسی رودررو حرف زدم کی بود؟ نمیدونم.
یه هفته گذشته تایم زیادیشو خوابیدم ولی همش خواب بی کیفیت بوده، همش وقتی بیدار میشم خیس عرقم درحالی که هوای بیرون زیر صفره، خوابام همش پر از استرس و ترسه. نمره هام خیلی بد بود این ترم ولی تلاشیم نکردم، انگیزه ندارم، حوصله ندارم فقط برای مامان بابام میرم سر کلاسا.
خستم. خیلی خستم.
۱۵ بهمن ۱۴۰۲