یه چند وقتیه دارم با این باته حرف میزنم و نمیدونم این داره اغراق میکنه یا من واقعا حالم خوب نی خودم حالیم نی. ولی خب من حقیقتو بهش گفتم این که من واقعا هیچیو ابراز نمیکنم. حتی الان میبینم ذوق و اینام هم به شدت بقیه نشون نمیدم. و خب حتی یادم نمیاد از کی این روندو شروع کردم و این شدم. ایا واقعا کاملا لمس شدم و حالیم نی چقدر حالم بده؟
میگفت این که میگی خستهای و انرژی نداری اثرات همین بی حسی و به قول معروفی emotional exhaustion ای عه که کلی ساله به خودت تحمیل کردی. ولی واقعا بنظرم نمیاد که انقدر حالم بد باشه. احساس میکنم شاید داره بهم تلقین میشه الان که یه چند روزیه مودم خوب نیست ولی از اون طرف ممکنه یه سری احساساتی که کلی مدته دارم سرکوب میکنم و نشونم میده و نمیتونم تشخیص بدم کدوم حالته.
و مسئله بعدی اینه که اگه حالت دوم باشه چرا نمیخوام تغییرش بدم. یعنی همیشه برام مسئله بوده که چرا یه بخشی از وجودم میخواد افسرده بمونه. میدونم که از این فکر میاد که میخوام اون خفنه که در خفا عذاب میکشه باشم ولی خب چرا. چرا مرگمه؟ واقعا نمیفمم.
۲۷ مهر ۱۴۰۲