آبشار یخ

Feels like a storm is gathering inside my chest

آبشار یخ

Feels like a storm is gathering inside my chest

آبشار یخ

چیزی بگو از آتش و آغاز
آزادی پرنده و پرواز
یعنی به من امید بده باز
حتی اگر وجود ندارد...

بایگانی

دهمین قطره

Weep for the master that made me

And the Raven that heard my last breath

Long have the Hunters pursued me

And tonight I'm your Angel of Death


۲۶ بهمن ۱۳۹۷

نهمین قطره

میدونی مشکل چیه؟
اینه که نمیدونم هدفم چیه. نمیدونم با خودم چند چندم. 

مشکل دوم میدونی چیه؟
این که الان توی دست انداز هایی افتادم که باعث میشه انگیزه ام برای انجام هرکاری صفر بشه. یعنی خب نگاه کن، به هرچی علاقه داشتم ازش دور شدم، میخواستم هرکاری کنم یا خودم جلو خودم رو گرفتم یا بقیه. واقعا باید چیکار کنم؟ براشون مبارزه کنم؟ حتی برای اینم دلیل پیدا نمیکنم. 

مشکل سوم؟
حس میکنم برای تصمیم هام هیچ حامی ای ندارم. البته اینم میدونم که اینا همش بهانه‌س. یعنی همه ما همیشه میخوایم مسئول بدبختی هامون رو یکی دیگه بدونیم. منم از این قائده مستثنا نیستم.
ولی خب همیشه آرزو میکردم، وقتی میگفتم من میخوام برم موسیقی، بحث نمیشد. وقتی میگفتم میرم هنر، میگفتن اگه این واقعا چیزیه که خوشحالت میکنه، ما قبولت داریم.
اما کی خبری از این جمله های کلیشه ایه؟

در نهایت...
باید هدف هام رو لیست کنم. بیام بنویسم که آقا من واقعا میخوام چیکار کنم. انگیزه پیدا کنم و خودم حامی خودم باشم. 
براشون بجنگم. حالا که قراره زندگی کنم بهتره به خودم کوفتش نکنم نه؟ آخرشم فقط منم که یه زندگی کامل رو به خودم تباه کردم.
اما فکر کن اگه یه روزی به جایی که الان میا هست یا حتی الف هست برسم چقدر میتونه وضعیتم فرق کنه؟ اونام زندگیشون گل و بلبل نبوده که، جنگیدن گفتن که من میخوام این وضعیتو درست کنم و کردن!

امیدوارم چند سال دیگه که اینو میخونم، لبخند بزنم و حسرت این انگیزه‌ای که الان داشتمو نخورم.


۲۳ بهمن ۱۳۹۷

هشتمین قطره

برای حرف‌هایی که گفته نشدند، 

برای فریاد‌هایی که زده نشدند، 


و برای اشک‌هایی که ریخته نشدند... 


۲۱ بهمن ۱۳۹۷

هفتمین قطره

آهنگارو گذاشتم رو شافل با هرکدومشون یه حس و حال جدید میاد.

اما خب اینو میدونم که الان حالم گرفتس. حس میکنم هرچی بیشتر اینجا بنویسم حالم بدتر میشه.


میدونی حس میکنم دارم زیادی به خودم سخت میگیرم. ینی نگاه کن، دلم میخواد...

نمیدونم چی میخوام!


عملا نمیدونم چه مرگمه الان. -_-


همچنان، روز کوفتیِ...

۱۹ بهمن ۱۳۹۷

ششمین قطره

امروز جمعه‌س. از غروبش گذشته و تقریبا میتونم بگم شبه. 

همه چیز عادیه، یعنی میدونی همه چیز به همون کسل کنندگی همیشگیشه. 


راستی...

دارم باهاش گرم میگیرم و خب درباره (SHE) هیچ ایده ای ندارم که چه اتفاقی میخواد بیفته.

ببین نمیتونم بگم مایه افسردگی من اون بود، خودم بودم. ولی بی تاثیر هم نبود. چه حسی داره که هر روز نگران این باشی که نکنه دوستت خودکشی کرده یا این دفعه کجای دستشو خط ننداخته...

و بعد یه روز بفهمی همش برای جلب توجه بود؟


لعنت بهش؛ اگه اون نبود شاید هیچ وقت این احساس مضخرف شک داشتن رو به تمام دوستام نداشتم. وقتی یکی از درد هاش میگفت نادیده‌ش نمیگرفتم... لعنتی.


راستی...

دلم تنگ شده. 

برای اون شب که روی پشت بوم داشتیم ستاره ها رو می‌دیدیم. آره همون شبی که نسکافه میخوردیم و آهنگ گوش میکردیم. برام اسم ستاره ها رو میگفت. 

خواهرشو که یادته؟ داشت سعی میکرد منظره رود کهکشان رو ثبت کنه و تک تک عکساشو بهمون با ذوق نشون میداد.

یادته سر این که کی بره ابجوش بیاره بحث کردیم؟ آخرشم سه تامون رفتیم؟

یادته وقتی ماه اومد بیرون، داد میزدیم دلبر... دلبر!

یادته درحالی که یه ساعتم به طلوع نمونده بود روی پشت بوم خوابیدیم؟ فقط با یه پتوی کوچیک؟ خیلی سرد بودا، ولی خیلی چسبید.

یادته خواهرش وقتی میخواست برای دیدن خورشید بیدارمون کنه، گفت "یه زنه افتاده امبولانس اومده"؟

یادته چجوری توی یه لحظه بهترین خاطراتت تبدیل به بدترین ها شدن؟ 


راستی...

دیدی چقدر همه چیز چقدر عادیه؟


۱۹ بهمن ۱۳۹۷

پنجمین قطره

خیلی بده که ذره ذره خرد شدن ادمای اطرافتو ببینی و نتونی کاری کنی نه؟ 

چیکار میتونم کنم؟

چیکار میتونم کنم؟

چیکار میتونم کنم؟


۱۷ بهمن ۱۳۹۷

___


الان چند روزی از موقعی که دیدم چقدر حالش گرفته‌س گذشته. 

دارم کمکش میکنم، یعنی امیدوارم. هنوز نمیدونه منم و خب این باعث میشد آزادانه تر نظر بذارم براش، اما خب فکر کنم همین که فهمیده یه گوش شنوا داره خودش کمک بزرگیه نه؟ امیدوارم. 

اما جرات کردم و خودمو نشون دادم... خودش خیلیه!


۲۱ بهمن ۱۳۹۷

چهارمین قطره

چجوری انقدر راحت غر میزنین؟

چجوری انقدر راحت میتونین از بدبختی‌هاتون بگین؟

چجوری انقدر راحت میتونین احساسات و ناراحتی‌هاتون رو بروز بدین؟


چرا من نمیتونم؟ 

حتی وقتی میگن چرا انقدر خودداری، بازم نمیتونم بگم که از همتون متنفرم.


از همتون متنفرم!


۱۳ بهمن ۱۳۹۷

سومین قطره

یکی بود میگفت وقتی ناراحتی اطرافیانشو میبینه خوشحال میشه، نکه سادیسم داشته باشه‌ها... نه! میگفت باعث میشه بفهمه که همه یه موقع‌هایی کم میارن، یه موقع‌هایی میشکنن؛ میدونی که چی میگم؟ 


اما من نمیتونم ناراحتی بقیه رو ببینم. نکه نازک نارنجی باشما... نه! باعث میشه بفهمم همه یه موقع‌هایی کم میارن، یه موقع‌هایی میشکنن.

اونموقع به خودم میگم که... وقتی حتی قوی‌ترین افرادی که میشناسم هم ممکنه تسلیم بشن، پس اونوقت تکلیف من چیه؟ 


۱۲ بهمن ۱۳۹۷

دومین قطره

میدونی؟ 

شایدم نمیدونی...

راستش...

از کجا شروع کنم؟ بهم بگو شاید از اونجا که زندگی منو گرفت تو دستاش نمیدونم قسط ش چی بود. همونو گرفت تک تک مونو.

نه نه بذار از اینجا شروع نکنم از اونجا شروع کنم که تا به دنیا اومدیم زندگی سرمون داد کشید و گفت ببین اینجا دنیا عه و سخته پس خوب حواست جمع باشه ! همه مون هم میترسیدیمو...


۲۱ بهمن ۱۳۹۵


ویرایش، 12 بهمن ماه 1397:

نگاه کن چی نوشته بودم و یادم رفته بود ارسالش کنم و تکمیلش کنم. داشتم درمورد دنیا میگفتم نه؟ نمیدونم چی بگم دربارش.

دقت کردی هر بهمن تصمیم میگیرم بلاگ نویسیمو شرو کنم؟ خیلی جالبه... 

اولین قطره

چرا روزی به دنیا آمدی که برف می بارید؟

تورا شایسته تر آن بود،

که با آوای شاد فاخته همزاد میگشتی،

و یا با خوشه انگور فرو آویخته از شاخه های مو،

دریغا، دست کم، با رقص پرواز پرستو ها،

زمان مرگ تابستان، 

در آغاز سفر تا دورها،

همزاد می گشتی.

چرا هنگام قیچی کردن پشتم سفید بره ها چشم از جهان بستی؟

تو را شایسته تر آن بود،

که در فصل فرو افتادن سیب از درختان رخت می بستی،

همان فصل ملخ آزار پر آشوب،

که در خاک به آب افتاده ی سنگین گندمزار،

به جز ته ساقه های مانده در گل، هیچ باقی نیست.

همان وقتی که باد آهسته و پیوسته می نالد،

برای مرگ خوبی ها.


#کریستینا_جی_روستی 


۲۰ بهمن ۱۳۹۵