آبشار یخ

Feels like a storm is gathering inside my chest

آبشار یخ

Feels like a storm is gathering inside my chest

آبشار یخ

چیزی بگو از آتش و آغاز
آزادی پرنده و پرواز
یعنی به من امید بده باز
حتی اگر وجود ندارد...

بایگانی

سی‌امین قطره

جلد دفترچه اش خاکستری رنگ بود. برعکس صفحات داخلش، ساده و بدون طرح و نقشی بود. خوشحال بود که دفترچه‌اش هم مثل خودش است، ظاهر آرام و باطنی پر تلاطم.

به آرامی آن را باز کرد. صفحه اول... کلمات به خوبی روی ورقه کاغذی جا خوش کرده بودند. به زیبایی طرح و نقشی به صفحه داده بودند. تک تک حرف های دخترک را نقل کرده بودند و حالا جزوی از دفترچه محسوب میشدند. با یک نگاه میشد فهمید نویسنده جملات این صفحه از رقص دست و خودکار بر روی صفحات کاغذ لذت میبرده.

صفحه دوم... شاید کمی آشفته تر نوشته بود. لغزش های خودکار بیشتر بودند اما باز هم زیبا بود. هنوز هم تک تک حروفی که دخترک با جوهر روح و مرکب خودکارش روانه‌ی کاغذ کرده بود زیبا بودند. هنوز هم میشد آرامش را در آن ها پیدا کرد... آرامشی قبل از طوفان.

باز هم ورق زد، حساب شماره صفحات از دستش در رفت. صفحه به صفحه، وضع نوشته ها آشفته تر میشد. کم کم کلمات در اشک هایش محو شده بودند. بعضی حرف ها به خاطر لرزش های مکرر دستش ناخوانا شده بودند. 
با دیدن درهم ریختگی نوشته هایش لبخندی زد، شاید به تلخی قهوه‌ای شبانه‌اش... او کی این گونه شده بود؟ نمیدانست... شاید هم نمیخواست به یاد بیاورد.

نمیخواست خاطراتش را به یاد بیاورد... چاه های تاریک که به ناچار به درون آن ها افتاده بود را،  سوسوی امیدی که درون تاریکی وجودش خاموش شده بود را.
نمیخواست به یاد بیاورد... شب هایی را که مانند دختربچه گوشه‌ای مینشست و ساعت ها به صدای عقربه ها گوش میکرد و منتظر می ماند دقیقه ها بگذرند.
نمیخواست به یاد بیاورد... زمانی را که زیرلب آهنگی را تکرار میکرد و به لرزش صدایش میخندید.

ناگهان چشمش به صفحه‌ی تازه ای افتاد، آخرین برگ دفتر که از دیگر صفحات آن دفترچه متفاوت بود... سفید بود! هیچگونه نوشته ای نداشت، خالی از هرگونه جوهری. شاید این یک فرصت بود، شاید یه فرصت برای تغییر بود. فرصتی برای این که شمعی را روشن کند، شمعی که باعث شود مسیر زندگی‌اش را پیدا کند.

"گذشت... میگذرد... خواهد گذشت"

این دفعه نه دستش لرزید و نه اشکی جاری شد. تنها کلماتی از جنس جوهر و امید بودند که روی آخرین برگ دفتر شکل گرفته بودند.
لبخندی زد گوشه لبش نقش بست، این دفعه دیگر تلخ نبود، شیرین بود. مانند همان حس خوبی که آرام آرام در وجودش ریشه میکرد. 

او قانون این بازی را یاد گرفته بود و حالا میخواست بازی کند...

 

نوشته‌ی 27 دی 1396

 

۸ آذر ۱۳۹۸

  • قطــره یخـــ