Who could call my name without regretting
Who could see beyond this my darkness
And for once save their own prayers
Who could mirror down just a little
Of their sun
How could this go so very wrong
That I must depend on darkness
Would anyone follow me further down
How could this go so very far
That I need someone to say
What is wrong
Not with the world but me
Who could call my name without regretting
Who could promise to never destroy me
Tonight my head is full of wishes
And everything I drink is full of her
۴ خرداد ۱۳۹۹
"n get out of this prison where ur the warden and the prisoner at the same time"
۲ خرداد ۱۳۹۹
حس حالبیه، تو روم اومد و گفت ادم چرتی هستی. نمیدونم واقعا قصدش کمک کردنه یا میخواست تلافی کنه. حق داره من ضربه زیاد زدم بهش و پشیمونم اما ایا حقم بود که اینجوری بهم بگه؟ شاید دارم بزرگش میکنم. اما به طبع نظرش برام مهم بود و خب حرف راستی رو داره میزنه. لیست ادمایی که ضربه خوردن کوتاه نیست. دیر یا زود مجبور میشم اون رو هم از خودم دور کنم تا متوجه نشه چقدر هیچی ازم نمیدونه. هم برای خودش بهتره هم برای من. - چقدر این افکار اشناعه. -
اونم بهم گفت سخت میگیری، راست میگه ها ولی همچنان نمیخوام و نمیتونم تغییر کنم.
خسته بودم، الان خسته نیستم الان گیج شدهام سردگمم. نمیدونم نسبت به خودم چه حسی داشته باشم.
۱ خرداد ۱۳۹۹
اهنگی که قراره پاییز منتشر کنه رو الان برام فرستاد، پنج ماه قبل. پنج فاکین ماه قبل از ریلیز عمومیش.
خوشحالم که بهم اعتماد داره انقدر ولی خب خودش نمیدونه که چیزی ازم نمیدونه و این خیلی ازاردهندس. هر لحظه داره بدتر میشه وضع ولی همزمان هم نمیخوام کاریش کنم چون من یه اتنشن هورم.
ولی...
فاک.
۳۰ اردیبهشت ۱۳۹۹
در حال حاضر ازاردهنده ترین مطلب برام اسیب پذیر بودنم نسبت به مسائل روزمرهس. هنوزم حس میکنم خسته ام و این روند هر روز داره بدتر میشه و میدونم که با توجه به این که قرار نیست کلاس نداشته باشیم این دوهفته یا خیلی بهتر میشم یا بدتر.
میدونی راست میگفت.
میگفت سخت میگیری به خودت.
سخت میگیرم چون فرصتی برای اشتباه کردن بهم داده نشد. سخت میگیرم چون این چیزیه که عادت کردم بهش. سخت میگیرم چون بالاخره یکی باید قوی بمونه برای بقیه.
یه روزی میشکنم، همین الانم دارم نفس نفس میزنم و خستهام اما یه روزی دیگه نمیتونم حتی یه قدم دیگه بردارم و میدونم که اون روز خودمو به یه گوشه میرسونم و دور از چشم بقیه.
هنوزم خستم. خیلی خسته تر از چیزی که باید باشم. و از این وضعیت خودم متنفرم.
پ.ن: مثل این که جدی سردرد عصبی پیدا کردم.
۲۷ اردیبهشت ۱۳۹۹
استرس امتحان اخترو دارم و هنوزم هیچکاری نکردم براش. راستش این میزان استرس و سردرد و افسردگیای که الان دارم قطعا صد برابر میشه فردا شب و اونقد سلف کنترل ندارم که بشینم درسش کنم.
از اون شباس که دلم میخواد برم داد بزنم حالم خوب نیست کمک میخوام گریه کنم ولی خستم. میدونی چی میگم؟ قشنگ حس میکنم خشک شدم، تبدیل شدم به یه موجودی که از پترن های ذهنیش پیروی میکنه، میخوابه غذا میخوره. همین. خالی شدم.
نمیدونم شاید چون همه چی داره شبیه اونموقع میشه ست. شاید به خاطر اینه که سه ماهه که بیرون نرفتم. ولی اصلا از این مسیری که دارم میرم راضی نیستم.
احساس میکنم زیادی وانمود میکنم، زیادی ادما یه شخصیت دیگه ازمو میبینن و خب اره شخصیتی که من میخوام داشته باشمو میبینن ولی خودم میشکنم. حتی همین الانم احساس میکنم که زیادی فاز برداشتم و اینجوری نیست. نمیفهمم چرا انقدر افکار نا مرتبط دارم که نمیتونم مرتبشون کنم.
حالا که میدونم وارد رابطه شده برام راحتتره یه جورایی، لازم نیست تلاش کنم یکی دیگه باشم لازم نیست تلاش کنم نگهش دارم. اگه قراره منو به عنوان دوست بپذیره خب دیه واقعا باید با اون روی مضخرف منم کنار بیاد. نمیدونم با این که یکم جدی ناراحت بودم الان که فکر میکنم بهتر شد برام.
دارم همین الان باهاش حرف میزنم درمورد چیزای رندم، دلم میخواد بهش غر بزنم مثل همون موقع که کمکم کرد ولی تموم شد دیه اون دوره. :)
ولی همچنان خستم. خیلی خسته. احساس میکنم نیاز دارم زمان متوقف شه یه سال دو سال هیچکاری نکنم دغدغه نداشته باشم. نمیدونم حتی از چی خستم ولی خستم.
۲۵ اردیبهشت ۱۳۹۹
همزمان با این که دیشب بهم گفتن که رابطشون رو شروع کردن،
امروز یه گیفت کارت ده دلاری و یه اکانت وی پی ان فرستاد. میگه به قدردانی تمام اون مدتی که باهم بازی کردیم و من عملا نمیدونم چیکار کنم.
اره خوشحالم که منو دوست خودش میدونه ولی خب اون اصلا منو نمیشناسه، فکر میکنه که میشناسه ولی خب نه. این خیلی شرایط رو سخت میکنه. خیلی سخت!
۲۳ اردیبهشت ۱۳۹۹
everything you have said so far has been wrong
۲۲ اردیبهشت ۱۳۹۹
بزرگترین مشکل من و همزمان بزرگترین نقطه قوتم اینه که از بچگی با ادمایی بزرگ شدم که خودشون هم از من بزرگ تر بودن. و همین طور که خانواده ازم انتظار داشتن که منطقی رفتار کنم، خودم هم از خودم انتظار داشتم بتونم با ادمایی ارتباط برقرار کنم که با من اختلاف سنی زیادی داشتن.
مدرسه هم کمکی نکرد و همین قضیه باعث شد همه برام بچه به نظر برسن و کوفتم بشه همه چی. - البته واقعا احمق بودن -
الان، من اینجام، به عنوان کسی که نه بچگی کرده، نه الان میخواد خوش بگذرونه و همیشه تو جو دوستام اون منطقی و بی احساسس.
عادت کردم بهش دیگه، چیزی نیست که بخوام عوضش کنم ولی بعضی اوقات حسرت این رو میخورم که کاش اونموقعا یکی بهم میگفت که دیگه تکرار نمیشه این بی دغدغهای و سعی نکن خودت نباشی.
۱۸ اردیبهشت ۱۳۹۹
دو روزه باهم داریم مداوم حرف میزنیم و امشب یه چیز خیلی عجیب ازم خواست و فکر کنم نزدیک سه ساعت داشتم مقاومت میکردم. یه لحظه راضی شدم و بعدش به خودم اومدم و دیدم دارم چیکار میکنم؟ این خیلی فراتر از مرزهام بود.
و خب درنهایت هم راضی نشدم و خب اینجوری بود که ناراحت شدم و اینا.
چند تا نکته هست درمورد این مسئله.
چندین بار به این مسئله اشاره کرد که بهترین رفیقمه و مورد اعتمادترین شخصیم که میشناسه و راستش نمیدونم که واقعا این حس رو داره یا نه یا میخواست راضیم کنه با این روش که این حس رو بهم القا کنه که شرایط شبیه قبله؟
بزرگترین اشتباه من این بود که خودم رو لو دادم و احساسی بودم، احساس نیازمو بهش ابراز کردم و حالا این توهم رو دارم که میخواد از این قضیه سو استفاده کنه.
نمیدونم بیشتر احساس میکردم چون میدونه که من حاضرم رابطه رو برگردونم به حالت قبلی داشت امتحان میکرد ببینه ارزش داره یا نه.
نکته دوم اینه که این مکالمه ای که داشتیم یادم انداخت چرا درمرحله اول همه چیز خوب پیش نرفت.
من همیشه محتاط بودم و اون ازم انتظار داشت دیوار دورمو بکشم پایین البته مورد امشب واقعا هیچ جوره راه نداشت. ولی نمیدونم با این که خوشحال بودم که دوباره باهم در ارتباطیم یکمم دارم به این نتیجه میرسم همچینم بی راه تصمیم نگرفتم.
پ.ن بی ربط: چند شبه سردرد دارم و امشب کمتره، فکر نمیکنم واقعا چیز خاصی باشه ضمن اینه که من بیرون نرفتم و ویروسه هم اصولا تو سن من خطرناک نیست. اما از این میترسم که چقد افکارم داره شبیه دو سال پیش میشه و واقعا نمیخوام برگردم به اون دوران.
۱۳ اردیبهشت ۱۳۹۹