مشکل اینه که خیلی آدم هایی که اطراف منن شدیدا آدم های احساسیان و اگر هم بهت اعتماد کنن و از مشکلاتشون بگن من نمیدونم چی باید بگم بهشون که کمک شه بهشون و اذیت شدن آدم ها واقعا و عمیقا روحمو خشک میکنه.
۲۷ تیر ۱۳۹۹
فردا روز امتحانه و خب ذره ای امادگی ندارم. و براشم تلاشی نمیکنم چون برام اهمیتی نداره. دیگه نداره.
و چند وقتیه که خیلی زیاد میخوابم و اصلا هم خواب های راحتی نیستن و خستگیمو در نمیکنن. به درجه ای از پوچی و بی هدفی رسیدم که اگه کاری پیش نیاد به زور میخوابم که ذهنم طرف مشکلات و دغدغه هام نره.
داشتم فکر میکردم که به نظرم دو نوع افسردگی وجود داره که لزوما هم یکی بدتر از اون یکی نیست.
نوع اول که خب نوعیه که طرف روحیاتش خرابه و بعد حالا به هردلیلی به روانشاس یا حتی دوستاش مراجعه میکنه و برای بهتر شدن حالش تلاش میکنه. و صد درصد مواقع درنهایت نتیجه میگیره و بهتر میشه.
نوع دیگه چجوریه؟ نوع دیگه نمیخواد خوب شه!
طرف ممکنه بره پیش روانشناس به دوستاشم بگه یا هرچی و حتی ممکنه موقتا حال روحیش بهتر شه اما کوچیکترین چیزی تریگر میکنه و طرف برمیگرده به حالت اولش. چون از اولشم طرف نمیخواسته خوب شه. مصداق اون ضرب المثلی که تو کسی که خوابه رو میتونی بیدار کنی اما کسی که خودش رو بخواب زده نه.
من خودم مورد دومم و خب قضیه فقط مال الان نیست. یادمه از بچگی خودم رو تصور میکردم که زخمی شدم و حالا به یه حالتی حالم بده و منتظر بقیه بودم که کمکم کنن. و این داستان مثلا مال پنج-شیش سالگیه. نمیدونم چی باعث این عطش توجه شده تو من که حتی تا الان هم باهام اومده. اما میدونم یه قسمتی از من نمیذاره که افسردگیم بره و نمیذاره از کسی هم کمک بخوام چون احساس میکنه این احساسات من رو از بقیه متمایز میکنه.
تمام این روند های منطقی رو خیلی وقته توی ذهنم دارم و خب به هیچکس هم نگفتم و هیچکس هم قرار نیست بفهمه چون که من نمیخوام خوب شم. چون از شکنجهی خودم لذت میبرم.
پ.ن: آلسو متوجه شدم چقد دارم ریلکس اینا رو مینویسم. این پوچیای چند وقته دارم تجربه میکنم خیلی چیز عجیبیه.
۲۴ تیر ۱۳۹۹
میدونی معیار من از میزان داغون بودن روحم چیه؟ از خودم میپرسم که اگه الان بمیرم چی؟ یه مدت مرگ رو آرزو میکردم و بعد به جایی رسیدم که داشتم نقشهی رسیدن بهش رو میریختم. بعدش که حالم بهتر شد دوباره این سوال رو پرسیدم و دیدم ناخواسته کارهایی که دلم میخواد بکنم و نکردم به ذهنم میاد.
چند وقت پیش دوباره فکر کردم و دیدم حسی ندارم. نه میخوام زنده باشم و نه میخوام بمیرم. و بدی ماجرا اونجاست که میتونم ببینم دارم به سمت علاقه به مرگ میرم. میدونم آخر این مسیر چجوریه و حتی بدتر از دقعه قبله.
چرا بدتر؟
چون افسردگیم یاد گرفته که چجوری منو وادار به فکر کردن کنه که هیچوقت درمان نشه. احساس میکنم شادی و روح خوب من صرفا یه بازهی استراحت بین دوتا دوره افسردگیمه.
و حتی با این که خودم این رو میفهمم که کایندا خودم از این قضیه استقبال میکنم هنوزم یه نفر رو میخوام. یه نفر رو که نذاره من خالی شم. ولی خیلی وقته گیو اپ کردم. تمام سعیمو کردم که نذارم مردم اینجوری شن. دوستام و نزدیکانم.
دیشب یه خواب دیدم. چیز زیادی یادم نیست اما یادمه که خودمو عوض کرده بودم که به یکی از دوستام نزدیک شم و کاری کنم بهم اعتماد کنم و وقتی اعتماد کردم شکست. بغلم کرد و شروع کرد گریه کردن. نمیدونم چه برداشتی باید بکنم.
۱۸ تیر ۱۳۹۹
به طرز عجیبی امشب حالم خوبه و دیدن قرص ماه از پنجره و نور مهتابش رو صورتم حتی بهتر میکنه ماجرا رو.
۱۳ تیر ۱۳۹۹
راستش کاملا ترکیدم و مسئله اینه که این افسردگی مثل قبلیه نیست نمیدونم دلیلش چیه و نمیتونم کاریش کنم نتیجتا باید باهاش بسازم.
- منتظر زنگ نظامی ام نمیدونم میخواد چی بگه ولی استرس دارم براش.
۷ تیر ۱۳۹۹
جالبه که بهم گفت که میخواد درموردم تحقیق کنه و خب درسته که کلی فاز اینجوری اومد که آره من اینفورمیشن زیاد دارم اینا ولی مطمئنم در حد یه سرچ بوده. و خب فاک؟
نمیدونم کایندا خوشحالم یحتمل شک کرده به حرفام و میدونم یه روزی بحثش پیش میاد ولی بی احتیاطی کردم و باید پاک میکردم وبلاگو. چون تقریبا مطمئنم اون رو دیده و اون 9 اکتبر رو از توش در اورده.
۲۶ خرداد ۱۳۹۹
فکر نمیکردم یه روز یه قطره مربوط به اون نوشته بشه.
همه چیز روز به روز داره سردتر میشه بینمون، من آدم فاکد اپیم و خب اون اصلا منو نمیشناسه، اما دوست خوبی بود و واقعا بهترین خاطرههای اخیرمو برام رقم زد. میدونستم که یه روز مجبورم از زندگیش برم کنار اما فکر نمیکردم انقدر زود باشه و عجیبترش اینجاست که واقعا ناراحتم. واقعا ناراحتم که 24 ساعته حرف نمیزنیم. نمیدونم قبلش درمورد چی حرف میزدیم که کل شب و روز رو پر میکرد اما دلم میخواد دوباره همونجوری باشه اما خب احمقم اگه از آدما انتظار داشته باشم که تا آخر عمرشون با یه صدا صمیمی بمونن. صدایی که دروغ گفته درمورد همه چی.
و خب من الان ریدم تو زندگیم تو اولویتام تو همه چی. آزمون رو از دست دادم، احتمالا نمره مستمر نمیگیرم. میدونی چرا خستم؟ از خودم خستم. واقعا دلم نمیخواد الان زندگی کنم ولی خب مردن هم کمکی نمیکنه.
چی کمک میکنه؟ فکر نمیکنم چیزی باشه اصن.
۱۸ خرداد ۱۳۹۹
خستم... دوباره.
۱۲ خرداد ۱۳۹۹
از خودم متنفرم که باعث شدم یه نفر بشکنه. از خودم متنفرم که به یه نفر نزدیک میشم وقتی میدونم که چه نتیجهای داره. واقعا از خودم بدم میاد. انقدر حس بدی دارم که دلم میخواد همین الان بیدار شم و ببینم خواب بودم.
متنفرم از خودم!
۶ خرداد ۱۳۹۹
- r u really surprised?
+ from u? yeap.
- why?
+ have u met u? ur cold as ice.
۳ خرداد ۱۳۹۹