فردا روز امتحانه و خب ذره ای امادگی ندارم. و براشم تلاشی نمیکنم چون برام اهمیتی نداره. دیگه نداره.
و چند وقتیه که خیلی زیاد میخوابم و اصلا هم خواب های راحتی نیستن و خستگیمو در نمیکنن. به درجه ای از پوچی و بی هدفی رسیدم که اگه کاری پیش نیاد به زور میخوابم که ذهنم طرف مشکلات و دغدغه هام نره.
داشتم فکر میکردم که به نظرم دو نوع افسردگی وجود داره که لزوما هم یکی بدتر از اون یکی نیست.
نوع اول که خب نوعیه که طرف روحیاتش خرابه و بعد حالا به هردلیلی به روانشاس یا حتی دوستاش مراجعه میکنه و برای بهتر شدن حالش تلاش میکنه. و صد درصد مواقع درنهایت نتیجه میگیره و بهتر میشه.
نوع دیگه چجوریه؟ نوع دیگه نمیخواد خوب شه!
طرف ممکنه بره پیش روانشناس به دوستاشم بگه یا هرچی و حتی ممکنه موقتا حال روحیش بهتر شه اما کوچیکترین چیزی تریگر میکنه و طرف برمیگرده به حالت اولش. چون از اولشم طرف نمیخواسته خوب شه. مصداق اون ضرب المثلی که تو کسی که خوابه رو میتونی بیدار کنی اما کسی که خودش رو بخواب زده نه.
من خودم مورد دومم و خب قضیه فقط مال الان نیست. یادمه از بچگی خودم رو تصور میکردم که زخمی شدم و حالا به یه حالتی حالم بده و منتظر بقیه بودم که کمکم کنن. و این داستان مثلا مال پنج-شیش سالگیه. نمیدونم چی باعث این عطش توجه شده تو من که حتی تا الان هم باهام اومده. اما میدونم یه قسمتی از من نمیذاره که افسردگیم بره و نمیذاره از کسی هم کمک بخوام چون احساس میکنه این احساسات من رو از بقیه متمایز میکنه.
تمام این روند های منطقی رو خیلی وقته توی ذهنم دارم و خب به هیچکس هم نگفتم و هیچکس هم قرار نیست بفهمه چون که من نمیخوام خوب شم. چون از شکنجهی خودم لذت میبرم.
پ.ن: آلسو متوجه شدم چقد دارم ریلکس اینا رو مینویسم. این پوچیای چند وقته دارم تجربه میکنم خیلی چیز عجیبیه.
۲۴ تیر ۱۳۹۹