امشب نرفتیم مهمونی به خاطر من، گفتم میخوام درس بخونم ولی بیشتر حوصله آدما رو اطرافم نداشتم. قرار بود بدون من برن نرفتن، باید عذاب وجدان داشته باشم ولی ندارم. بی تفاوتم احساس نمیکنم به کسی بدهکار بوده باشم که الان جبران نکرده باشم.
ولی میگن تقصیر منه، آدم وقیحی ام، بی مسئولیتم، بی وجدانم.
دلم گرفت.
از خودم ناراحتم یا دیگران؟ احتمالا خودم.
۲۹ فروردین ۱۴۰۱
خداوکیلی مشاور خوبیه یعنی واقعا خوبه.
۲۷ فروردین ۱۴۰۱
چندتا چیز هست که شدیدا ذهنم رو مشغول کرده مخصوصا الان که خوابم نمیبره و نیاز دارم سازماندهی شون کنم.
اول مسئله الف هست که خب دیشب بود که دیدم داشتن درباره پارتنرش حرف میزدن. منم خیلی جدی پریدم وسط و اونم اینجوری بود که عه نمیدونه و گفت یه سال و نیمه باهمن. که خب میدونی راستش از هر طرفی نگاه میکنم عحیب نیست یعنی خب بابا یارو بیست و خرده ای سالشه این که تو رابطه باشه عجیب نی.
ولی بعدشم ادامه داد که به خانواده هم گفته و به احتمال زیاد نامزد میکنن.
شاید این برام بزرگترین شوک بود، نمیدونم من هنوزم نامزدی به نظرم قدم بزرگیه و چیزی ساده ای نیست. ولی از طرفیم فضای خانواده هامون ما رو مجاب میکنه به این سمت و چیزیه که اگه تو بخوای شر پنهان کاری رو از سرت کم کنی به هرحال اتفاق میفته.
نمیدونم مسئله ام چیه کلا ولی حس عجیبی دارم. نمیدونم چرا انتظار داشتم که به من گفته باشه ولی بعد دیدم چرا گفته باشه؟ اصن اونقد نزدیک نیستیم شاید چون دلم میخواست اونقد نزدیک باشیم؟ نمیدونم باعث شد یه حس تنهایی عجیبی کنم، دیدم دوستای واقعیم به از انگشتای یه دستم کم ترن که خب بد نیست ولی تلنگر بود به هرحال.
و همزمان هم این قضیه باعث شد دلم بخواد پارتنر یا دوست پسر یا هرکوفتی داشته باشم ینی برای اولین بار تو زندگیم این حسو داشتم که عه چرا من تنهام؟ بعد خب منطق و عقلم اومد وسط و دیدم که نه واقعا من حوصله ی خودمم ندارم و از بقیه "عقب نموندم" سر این قضیه.
وبلاگشو پیدا کردم دوباره ولی این دفعه دیگه چیزی نمیگم تو نظرات فقط میخونم و میگذرم.
انی وی، ساعت چهار صبه و من خوابم نمیبرد نمیدونم چرا الانم که یکم دیگه باید سحری بخوریم نتیجتا ارزش نداره بخوابم.
ولی داشتم فکر میکردم که خوشحالم که ادرس اینجا رو دادم به ر، یعنی میدونی هر ادمی نیاز به مخاطب داره هرکاری هم کنم نمیتونم از همه چی تنهایی بگذرم میدونی چی میگم؟ به هرحال یه جایی ادم نیاز داره که بدونه شنیده میشه و این خوبه.
دیگه چی؟
درس خوندن سخته برام یعنی استارت زدن از همه چی بدتره مخصوصا تو ماه رمضون، در طول روز که تمرکز ندارم بعدشم سنگینم یا حال ندارم اصلا نمیدونم کجاش باید درس خوند.
ها!
با آرینم خیلی وقته دارم حرف میزنم ولی به عنوان دوست. خیلی خوبه این که میتونم به عنوان دوست نگاهش کنم و نه چیز دیگه ای. یعنی یکی از بهترین چیزهاست حتی.
در کل نمیدونم بگم خوبم یا بدم یه برزخ عجیبیم. داشتم فکر میکردم دیدم واقعا یه اعتیاد درونی به افسردگی دارم یه عطشی که بی صبرانه میخواد برگرده به اون چاه و من باید جلوشو بگیرم. یعنی فکر میکنم باید جلوشو بگیرم... خیلی چیز عجیبیه. خیلیم همیشه تلاش کردم برا روانشناسم توضیح بدم ولی احساس میکنم نمیتونم.
۲۰ فروردین ۱۴۰۱
کاری که افسردگی میکنه اینه که حتی وقتی از دست یکی دیگه ناراحتی بعد یه ساعت تو سکوت گریه کردن اخرشم به این میرسی که چقدر ادم بی ارزش و بیخودی هستی.
حالم خرابه، از خودم از ضعیفیم از همه چیم.
یه مدتیه که وقتی شدیدا ناراحتم مچ دست چپم تیر میکشه. کول.
۱۹ فروردین ۱۴۰۱
الاهی سینهای ده آتش افروز در آن سینه دلی وان دل همه سوز
هر آن دل را که سوزی نیست، دل نیست دل افسرده غیر از آب و گل نیست
دلم پر شعله گردان، سینه پردود زبانم کن به گفتن آتش آلود
کرامت کن درونی درد پرورد دلی در وی درون درد و برون درد
به سوزی ده کلامم را روایی کز آن گرمی کند آتش گدایی
دلم را داغ عشقی بر جبین نه زبانم را بیانی آتشین ده
سخن کز سوز دل تابی ندارد چکد گر آب ازو، آبی ندارد
دلی افسرده دارم سخت بی نور چراغی زو به غایت روشنی دور
بده گرمی دل افسردهام را فروزان کن چراغ مردهام را
ندارد راه فکرم روشنایی ز لطفت پرتوی دارم گدایی
اگر لطف تو نبود پرتو انداز کجا فکر و کجا گنجینهٔ راز
ز گنج راز در هر کنج سینه نهاده خازن تو سد دفینه
ولی لطف تو گر نبود، به سد رنج پشیزی کس نیابد ز آنهمه گنج
چودر هر کنج، سد گنجینه داری نمیخواهم که نومیدم گذاری
به راه این امید پیچ در پیچ مرا لطف تو میباید، دگر هیچ
وحشی بافقی
۹ فروردین ۱۴۰۱
میخواستم درمورد بیرون رفتن با بچه ها بنویسم و این که چه قدر بهم خوش گذشت و مهم تر از این که بهم گفتن چقدر دوست خوبیم و میتونم ادمای اطرافم رو خوشحال کنم.
ولی ننوشتم، بخشیش به خاطر فراموشیه ولی بخشیشم اینه که خوشحالی به اندازه ناراحتی رو من تاثیر نداره و باعث میشه بخوام احساساتم رو یه جایی و به یه شکلی خالی کنم. البته که خب بعضی اوقات باعث میشه بتونم افکارمو سر و سامون بدم.
انی وی، سال جدید رو با این غر شروع میکنیم که دیدم چقدر دلخورم از خانواده. دیدم من تشنهی یه افرین و یه افتخار میکنم بهت موندم. همیشه انتظار داشتن بهترین بوده باشم، قلمچی ترازم هفت هزار بود اولین واکنش این بود که چرا ادبیات شصت درصد زدی. همین!
شاید سر همین انگیزه درس خوندن رو به زور پیدا میکنم چون میدونم هیچ وقت به انتظاراتشون نمیرسم هیچوقت نمیتونم راضیشون کنم پس چرا تلاش کنم؟
افسرده نیستم ولی خستم. حالا تا ببینیم تا کی دووم میارم جلوی افسردگیم.
۹ فروردین ۱۴۰۱