خب میدونم قرار بود بعد مرحله یک بهش پیام بدم اما دیدم نمیتونم. :|
ازش عذرخواستم و بعد یه گفت و گوی 'خوبم، خوبی' اکواردطور پیش رفت. بعد گفت بخشیدمت و اینا، ولی خب واضح بود که هنوز از دستم عصبانیه.
یه لحظه احساس کردم که شاید هنوز جای امید باشه، اما بعد گفتش که همه چی معمولیه الان؛ همونجا انگار یه در امید، توی صورتم بسته شد. البته خب هرکسیم بود همین ریسپانس رو میداد. ولی خب تموم شد دیگه. همچنان اکواردطور پیش میره ولی میدونم که هیچی دیگه درست نمیشه.
خلاصه... گند زدم.
۱۰ بهمن ۱۳۹۸
احساس کردم باید بیام تو یه پست جدا برای خودم توضیح بدم.
ببین خودت میدونی که اون چقدر دوست و همراه فوق العاده ای بود، و حتی بیرون رفتن باهاش هم خیلی خوش میگذشت. الان یادم میاد که چرا قضیه درست پیش نرفت، چون من امادهی هیچ گونه رابطه ای نبودم، و این برای خودم دغدغه بود و احساس میکردم اون هم خیلی داره اذیت میشه.
سر همین اومدم گفتم جفتمون رو خلاص کنم بهتره.
الان که فکر میکنم به نظرم منطقی بوده حتی، ولی این که کلا صورت مسئله رو پاک بکنم غیرمنطقی بوده. به نظرم باید یه دور کامل باهاش حرف بزنم، بگم این ریختیه و اینا اگه میخوای که من خیلی دوست دارم برگردیم به وضعیتی که قبلا بوده. چون حالا که دو ماهه باهاش حرف نزدم میبینم که چقدر ادم مهمی بوده برام و تجربه این که بعد از چندبار بحث و اینا اوکی شدیم باهم، امیدوار کنندس.
فقط امیدوارم که اونم موافق باشه و بخواد که دوباره شروع کنیم، چون واقعا میترسم ازم خسته شده باشه.
۵ بهمن ۱۳۹۸
راستش از این که نزدیک دوماهه چیزی ننوشتم خوشحالم، نشون میده که اوضاع خوبه. الانم هنوز چیز بدی اتفاق نیفتاده، بوده شب هایی رو که یه بند کل راه دو ساعته رو توی تاکسی گریه کردم، یا بالشتم خیس اشک شده، ولی میدونی الان میفهمم که این ناراحتی ها گذراست، چیزی نیستن که بخوام بهشون اهمیت بدم یا فکر کسیو باهاشون مشغول کنم.
اهم اهم...
باورم نمیشه تو این یه هفته چقدر بهم نزدیک شدیم، چقدر بهم اعتماد کردیم و چقدر متوجه شدیم که برای همدیگه مهمیم. خیلی خوشحالم از این بابت که میتونم کمکش کنم، فقط امیدوارم ناخواسته باعث نشم ناراحت شه و بدتر از چیزی که بوده اسیب ببینه. چون معمولا ادم از افرادی که دوستشون داره انتظار بیشتری داره.
امروز دفترشو داد خوندم، دفتری که پارسال نوشته بود، از خاطراتش از احساساتش، و باورم نمیشه کل سال رو، کنارش نشسته بودم و نمیدیدم که داره درد میکشه، که داره از درون میشکنه، از این بابت از خودم بدم میاد. نمیدونم چرا واقعا ندیدمش، کمکش نکردم و حتی گاها صدای کمک خواستنش رو نشنیدم.
یه جای دفترش نوشته بود که نمیدونم چرا هیچی نمیگه، چرا میریزه تو خودش و خودش رو اذیت میکنه.
میدونی، حالا که دفترش رو خوندم متوجه شدم که چرا کلا خوشم نمیاد که غر بزنم، چون یاد گرفته بودم خواهر بزرگتره باشم، یاد گرفتم که درد های بقیه رو خوب کنم و راستش بعد این همه مدت، شاید خسته بشم شاید بشکنم ولی بعدش باز هم ادامه میدم.
این یه عهد نانوشته میمونه که نمیذارم دردهام فکر کسی رو مشغول کنه، حتی اگر خوب به نظر نیام این رو به کسی تحمیل نمیکنم که دغدغه هام دغدغه های دیگری بشه.
یه مسئله دیگه که هست،
دلم براش خیلی تنگ شده! میدونم خریت خودم بود، خودم بش گفتم که دور بودنمون به صلاحمونه، ولی الان بعد گذشت دو ماه تازه میفمم چقدر خوب بود، چقدر به فکرم بود، حتی دقیقه آخر میگفت باهم درستش میکنیم.
پس اره دلم براش تنگ شده.
و میدونم یه روز برمیگردم و اینا رو میخونم به خودم میگم که چرا به احساساتم گوش دادم و برش گردوندم ولی تصمیم گرفتم بعد مرحله یک باهاش حرف بزنم. امیدوارم خوب پیش بره...
۵ بهمن ۱۳۹۸