امروز امتحان مبانی رو دادم. مباحث خطا و برازش داده بود. دقیقا چیزایی که توی تحلیل داده دو سال پیش سعی میکردن بهم بفهمونن. اونموقع نمیفهمیدم، توی تاریکی خودم بودم و نمیخواستم بفهمم حتی. تا الان فکر میکردم دلیلی که نتونستم المپیادو به جایی برسونم این بود که کلاسا آنلاین بودن ولی خب کلاسای مبانی هم آنلاین بود و اتفاقا هیچ کدوم رو نرفتم ولی امروز امتحانش رو کامل نوشتم. چرا؟ چون میخواستم یاد بگیرم. نمیدونم حس عجیبیه. هنوز حسرت دارم، میتونستم خیلی پیشرفت کنم و نکردم ولی خب تموم شده و مربوط به گذشتهاس.
داشتم با مامانم حرف میزدم، درمورد افسردگی این نسل و این که باید اسیب شناسی بشه حرف زدیم. خیلی چیز مهمی نگفتیم ولی در نهایت به این منجر شد که درمورد خودم فکر کنم.
بعد از کلی سال بالاخره فهمیدم چرا دان کاراکتر مورد علاقه من بوده و هست. همیشه برام جالب بود چرا از همون پنج-شیش سالگی انقدر دوسش داشتم به عنوان کاراکتر، درحالی که بقیه به قول معروف "کول" تر بودن. چون باهاش احساس نزدیکی میکردم.
به این که ماشین ها و ابزارآلات رو به آدما ترجیح بدی، بخوای توی اتاق بمونی و کار خودتو انجام بدی. هیجان هیچوقت احساس مورد علاقه من نبوده، ماجراجویی و اضطراب هم همینطور. اگه که با شرایط و استانداردام مشکلی نداشته باشم چرا باید تغییرش بدم؟ چیزای جدید رو چرا باید امتحان کنم؟ هیچوقت اینو نفهمیدم.
مامانم هنوز اعتقاد داره که من این همه میگم دلم نمیخواد بیرون برم با بقیه، ادا و اطواره ولی نه واقعا، سوشال بودن برای من میتونه راحت باشه برای مدت کوتاه اما در طولانی مدت من نیاز دارم باتریامو شارژ کنم. من انرژیمو از بقیه نمیگیرم، بقیه از من انرژی میگیرن. هرچقدرم آدم نایسی باشم و بخوام به بقیه کمک کنم این باعث نمیشه من ذرهای سوشال بودن رو ترجیح بدم به تنهایی. و این چیز بدی نیست، این افسردگی نیست، این صرفا کاراکترمه و خب کاریشم نمیشه کرد.
نمیدونم چرا فکرم درگیره ناراحت نیستم ولی حس عجیبی دارم.
۴ بهمن ۱۴۰۱