Have you not seen how I hold on tight
Did you forget that I feel your blame forevermore Did you give up now for nothing I feel so fragile, so numb inside. My heart is soreWhy has the poison taken hold of me
It is no secret, the noise in me will never die There is no antidote, I have no cure My light has withered. I say no more. I can not stayThe door is locked, I’m sure
My hands are clean My keys are on me I check againI’m always tired
I never want to sleep My dreams bedevil me My breath is never deepI am my best friend
I am my biggest enemy That is who I am That is nothing I can changeI force myself to speak
feel insecure Too scared of people in awkward silenceI feel so paralyzed
but still I speak I’m disembodied I need to run away
۳۰ بهمن ۱۴۰۲
یه مدت زیادیه ننوشتم. درگیر امتحانا بودم بیشترشو. بالاخره هفته پیش چشمم عمل کردم یه باری از رو دوشم برداشته شد. حداقل یکم از اینسکیوریتیم کم شد در این باره.
روز اخر امتحانا آناهیتا گفتش که میخواد رشته شو و دانشگاهشو عوض کنه. خیلی ناراحت شدم، خیلی بیشتر از اون چیزی که فکر میکردم درواقع البته چیزی بهش نگفتم و خوشحالم براش چون خب اذیت بود ولی اومدم خونه و کلی گریه کردم. نمیدونمم برای چی گریه کردم؟ این که قراره تنها باشم؟ این که احساس کردم replaceable ام و اصلا اهمیتی نداشتم براش؟ همون روز سیما هم کلی از فکراش و چیزایی که اذیتش میکرد میگفت و من بازم یه کلمه نتونستم درمورد خودم بگم. اخرین باری که درمورد خودم با کسی رودررو حرف زدم کی بود؟ نمیدونم.
یه هفته گذشته تایم زیادیشو خوابیدم ولی همش خواب بی کیفیت بوده، همش وقتی بیدار میشم خیس عرقم درحالی که هوای بیرون زیر صفره، خوابام همش پر از استرس و ترسه. نمره هام خیلی بد بود این ترم ولی تلاشیم نکردم، انگیزه ندارم، حوصله ندارم فقط برای مامان بابام میرم سر کلاسا.
خستم. خیلی خستم.
۱۵ بهمن ۱۴۰۲