Weep for the master that made me
And the Raven that heard my last breath
Long have the Hunters pursued me
And tonight I'm your Angel of Death
۲۶ بهمن ۱۳۹۷
برای حرفهایی که گفته نشدند،
برای فریادهایی که زده نشدند،
و برای اشکهایی که ریخته نشدند...
۲۱ بهمن ۱۳۹۷
آهنگارو گذاشتم رو شافل با هرکدومشون یه حس و حال جدید میاد.
اما خب اینو میدونم که الان حالم گرفتس. حس میکنم هرچی بیشتر اینجا بنویسم حالم بدتر میشه.
میدونی حس میکنم دارم زیادی به خودم سخت میگیرم. ینی نگاه کن، دلم میخواد...
نمیدونم چی میخوام!
عملا نمیدونم چه مرگمه الان. -_-
همچنان، روز کوفتیِ...
۱۹ بهمن ۱۳۹۷
امروز جمعهس. از غروبش گذشته و تقریبا میتونم بگم شبه.
همه چیز عادیه، یعنی میدونی همه چیز به همون کسل کنندگی همیشگیشه.
راستی...
دارم باهاش گرم میگیرم و خب درباره (SHE) هیچ ایده ای ندارم که چه اتفاقی میخواد بیفته.
ببین نمیتونم بگم مایه افسردگی من اون بود، خودم بودم. ولی بی تاثیر هم نبود. چه حسی داره که هر روز نگران این باشی که نکنه دوستت خودکشی کرده یا این دفعه کجای دستشو خط ننداخته...
و بعد یه روز بفهمی همش برای جلب توجه بود؟
لعنت بهش؛ اگه اون نبود شاید هیچ وقت این احساس مضخرف شک داشتن رو به تمام دوستام نداشتم. وقتی یکی از درد هاش میگفت نادیدهش نمیگرفتم... لعنتی.
راستی...
دلم تنگ شده.
برای اون شب که روی پشت بوم داشتیم ستاره ها رو میدیدیم. آره همون شبی که نسکافه میخوردیم و آهنگ گوش میکردیم. برام اسم ستاره ها رو میگفت.
خواهرشو که یادته؟ داشت سعی میکرد منظره رود کهکشان رو ثبت کنه و تک تک عکساشو بهمون با ذوق نشون میداد.
یادته سر این که کی بره ابجوش بیاره بحث کردیم؟ آخرشم سه تامون رفتیم؟
یادته وقتی ماه اومد بیرون، داد میزدیم دلبر... دلبر!
یادته درحالی که یه ساعتم به طلوع نمونده بود روی پشت بوم خوابیدیم؟ فقط با یه پتوی کوچیک؟ خیلی سرد بودا، ولی خیلی چسبید.
یادته خواهرش وقتی میخواست برای دیدن خورشید بیدارمون کنه، گفت "یه زنه افتاده امبولانس اومده"؟
یادته چجوری توی یه لحظه بهترین خاطراتت تبدیل به بدترین ها شدن؟
راستی...
دیدی چقدر همه چیز چقدر عادیه؟
۱۹ بهمن ۱۳۹۷
خیلی بده که ذره ذره خرد شدن ادمای اطرافتو ببینی و نتونی کاری کنی نه؟
چیکار میتونم کنم؟
چیکار میتونم کنم؟
چیکار میتونم کنم؟
۱۷ بهمن ۱۳۹۷
___
الان چند روزی از موقعی که دیدم چقدر حالش گرفتهس گذشته.
دارم کمکش میکنم، یعنی امیدوارم. هنوز نمیدونه منم و خب این باعث میشد آزادانه تر نظر بذارم براش، اما خب فکر کنم همین که فهمیده یه گوش شنوا داره خودش کمک بزرگیه نه؟ امیدوارم.
اما جرات کردم و خودمو نشون دادم... خودش خیلیه!
۲۱ بهمن ۱۳۹۷
چجوری انقدر راحت غر میزنین؟
چجوری انقدر راحت میتونین از بدبختیهاتون بگین؟
چجوری انقدر راحت میتونین احساسات و ناراحتیهاتون رو بروز بدین؟
چرا من نمیتونم؟
حتی وقتی میگن چرا انقدر خودداری، بازم نمیتونم بگم که از همتون متنفرم.
از همتون متنفرم!
۱۳ بهمن ۱۳۹۷
یکی بود میگفت وقتی ناراحتی اطرافیانشو میبینه خوشحال میشه، نکه سادیسم داشته باشهها... نه! میگفت باعث میشه بفهمه که همه یه موقعهایی کم میارن، یه موقعهایی میشکنن؛ میدونی که چی میگم؟
اما من نمیتونم ناراحتی بقیه رو ببینم. نکه نازک نارنجی باشما... نه! باعث میشه بفهمم همه یه موقعهایی کم میارن، یه موقعهایی میشکنن.
اونموقع به خودم میگم که... وقتی حتی قویترین افرادی که میشناسم هم ممکنه تسلیم بشن، پس اونوقت تکلیف من چیه؟
۱۲ بهمن ۱۳۹۷