امروز جمعهس. از غروبش گذشته و تقریبا میتونم بگم شبه.
همه چیز عادیه، یعنی میدونی همه چیز به همون کسل کنندگی همیشگیشه.
راستی...
دارم باهاش گرم میگیرم و خب درباره (SHE) هیچ ایده ای ندارم که چه اتفاقی میخواد بیفته.
ببین نمیتونم بگم مایه افسردگی من اون بود، خودم بودم. ولی بی تاثیر هم نبود. چه حسی داره که هر روز نگران این باشی که نکنه دوستت خودکشی کرده یا این دفعه کجای دستشو خط ننداخته...
و بعد یه روز بفهمی همش برای جلب توجه بود؟
لعنت بهش؛ اگه اون نبود شاید هیچ وقت این احساس مضخرف شک داشتن رو به تمام دوستام نداشتم. وقتی یکی از درد هاش میگفت نادیدهش نمیگرفتم... لعنتی.
راستی...
دلم تنگ شده.
برای اون شب که روی پشت بوم داشتیم ستاره ها رو میدیدیم. آره همون شبی که نسکافه میخوردیم و آهنگ گوش میکردیم. برام اسم ستاره ها رو میگفت.
خواهرشو که یادته؟ داشت سعی میکرد منظره رود کهکشان رو ثبت کنه و تک تک عکساشو بهمون با ذوق نشون میداد.
یادته سر این که کی بره ابجوش بیاره بحث کردیم؟ آخرشم سه تامون رفتیم؟
یادته وقتی ماه اومد بیرون، داد میزدیم دلبر... دلبر!
یادته درحالی که یه ساعتم به طلوع نمونده بود روی پشت بوم خوابیدیم؟ فقط با یه پتوی کوچیک؟ خیلی سرد بودا، ولی خیلی چسبید.
یادته خواهرش وقتی میخواست برای دیدن خورشید بیدارمون کنه، گفت "یه زنه افتاده امبولانس اومده"؟
یادته چجوری توی یه لحظه بهترین خاطراتت تبدیل به بدترین ها شدن؟
راستی...
دیدی چقدر همه چیز چقدر عادیه؟
۱۹ بهمن ۱۳۹۷