آبشار یخ

Feels like a storm is gathering inside my chest

آبشار یخ

Feels like a storm is gathering inside my chest

آبشار یخ

چیزی بگو از آتش و آغاز
آزادی پرنده و پرواز
یعنی به من امید بده باز
حتی اگر وجود ندارد...

بایگانی

هفتاد و دومین قطره

کایندا الان میفمم اون جواب ندادنه و سین کردنه و محو شدنه چقدر میتونه رو اعصاب باشه وقتی ادم مقابلت واقعا برات ارزش داره. 

 

۱۶ مرداد ۱۳۹۹

هفتاد و یکمین قطره

and now i'm desperately asking for help...

 

۱۲ مرداد ۱۳۹۹

هفتادمین قطره

یکی از دلایلی که من معمولا دوست خوبی نیستم، اینه که خودمم تو روابطم از کسی هیچ اینتظاری ندارم چون وقتی که اونا کمتر از اون انتظارات ظاهر میشن شدیدا منو اذیت میکنه درنتیجه برام راحتتره که در مرحله اول انتظاری نداشته باشم از ادما و خب معمولا آدمای اطرافمم ازم انتظاری ندارن. 

 

۱۰ مرداد ۱۳۹۹

شصت و نهمین قطره

میدونی ترسناکی قضیه کجاست؟ اونجایی که تو حتی نمیتون قرنطینه رو مقصر بدونی چون اون زمانی هم عادی بود روند زندگیت فقط دو ساعت تو تاکسی گریه کردی. کاش فقط مال قرنطینه بود. 

 

۸ مرداد ۱۳۹۹

شصت و هشتمین قطره

الان که فکر میکنم میبینم کلا یه مدت خیلی طولانیه ایه که روحم سنگین و خستس. 

 

 ۷ مرداد ۱۳۹۹

شصت و هفتمین قطره

به نظر من آدمایی که سخت اعتماد میکنن و به راحتی حرف بقیه رو قبول نمیکنن خودشون هم آدمایی هستن که روراست نیستن و یا لااقل فکر پیچوندن و دروغ گفتن به بقیه رو داشتن. 

 

نمونش خودم. 

 

۲ مرداد ۱۳۹۹

شصت و ششمین قطره

مشکل اینه که خیلی آدم هایی که اطراف منن شدیدا آدم های احساسی‌ان و اگر هم بهت اعتماد کنن و از مشکلاتشون بگن من نمیدونم چی باید بگم بهشون که کمک شه بهشون و اذیت شدن آدم ها واقعا و عمیقا روحمو خشک میکنه. 

 

۲۷ تیر ۱۳۹۹

شصت و پنجمین قطره

فردا روز امتحانه و خب ذره ای امادگی ندارم. و براشم تلاشی نمیکنم چون برام اهمیتی نداره. دیگه نداره. 

 

و چند وقتیه که خیلی زیاد میخوابم و اصلا هم خواب های راحتی نیستن و خستگیمو در نمیکنن. به درجه ای از پوچی و بی هدفی رسیدم که اگه کاری پیش نیاد به زور میخوابم که ذهنم طرف مشکلات و دغدغه هام نره. 

 

داشتم فکر میکردم که به نظرم دو نوع افسردگی وجود داره که لزوما هم یکی بدتر از اون یکی نیست. 

نوع اول که خب نوعیه که طرف روحیاتش خرابه و بعد حالا به هردلیلی به روانشاس یا حتی دوستاش مراجعه میکنه و برای بهتر شدن حالش تلاش میکنه. و صد درصد مواقع درنهایت نتیجه میگیره و بهتر میشه. 

نوع دیگه چجوریه؟ نوع دیگه نمیخواد خوب شه! 

طرف ممکنه بره پیش روانشناس به دوستاشم بگه یا هرچی و حتی ممکنه موقتا حال روحیش بهتر شه اما کوچیکترین چیزی تریگر میکنه و طرف برمیگرده به حالت اولش. چون از اولشم طرف نمیخواسته خوب شه. مصداق اون ضرب المثلی که تو کسی که خوابه رو میتونی بیدار کنی اما کسی که خودش رو بخواب زده نه. 

 

من خودم مورد دومم و خب قضیه فقط مال الان نیست. یادمه از بچگی خودم رو تصور میکردم که زخمی شدم و حالا به یه حالتی حالم بده و منتظر بقیه بودم که کمکم کنن. و این داستان مثلا مال پنج-شیش سالگیه. نمیدونم چی باعث این عطش توجه شده تو من که حتی تا الان هم باهام اومده. اما میدونم یه قسمتی از من نمیذاره که افسردگیم بره و نمیذاره از کسی هم کمک بخوام چون احساس میکنه این احساسات من رو از بقیه متمایز میکنه.

تمام این روند های منطقی رو خیلی وقته توی ذهنم دارم و خب به هیچکس هم نگفتم و هیچکس هم قرار نیست بفهمه چون که من نمیخوام خوب شم. چون از شکنجه‌ی خودم لذت میبرم. 

 

پ.ن: آلسو متوجه شدم چقد دارم ریلکس اینا رو مینویسم. این پوچی‌ای چند وقته دارم تجربه میکنم خیلی چیز عجیبیه. 

 

۲۴ تیر ۱۳۹۹

شصت و چهارمین قطره

میدونی معیار من از میزان داغون بودن روحم چیه؟ از خودم میپرسم که اگه الان بمیرم چی؟ یه مدت مرگ رو آرزو میکردم و بعد به جایی رسیدم که داشتم نقشه‌ی رسیدن بهش رو میریختم. بعدش که حالم بهتر شد دوباره این سوال رو پرسیدم و دیدم ناخواسته کارهایی که دلم میخواد بکنم و نکردم به ذهنم میاد. 

 

چند وقت پیش دوباره فکر کردم و دیدم حسی ندارم. نه میخوام زنده باشم و نه میخوام بمیرم. و بدی ماجرا اونجاست که میتونم ببینم دارم به سمت علاقه به مرگ میرم. میدونم آخر این مسیر چجوریه و حتی بدتر از دقعه قبله. 

چرا بدتر؟

 

چون افسردگیم یاد گرفته که چجوری منو وادار به فکر کردن کنه که هیچوقت درمان نشه. احساس میکنم شادی و روح خوب من صرفا یه بازه‌ی استراحت بین دوتا دوره افسردگیمه. 

و حتی با این که خودم این رو میفهمم که کایندا خودم از این قضیه استقبال میکنم هنوزم یه نفر رو میخوام. یه نفر رو که نذاره من خالی شم. ولی خیلی وقته گیو اپ کردم. تمام سعیمو کردم که نذارم مردم اینجوری شن. دوستام و نزدیکانم. 

 

دیشب یه خواب دیدم. چیز زیادی یادم نیست اما یادمه که خودمو عوض کرده بودم که به یکی از دوستام نزدیک شم و کاری کنم بهم اعتماد کنم و وقتی اعتماد کردم شکست. بغلم کرد و شروع کرد گریه کردن. نمیدونم چه برداشتی باید بکنم. 

 

۱۸ تیر ۱۳۹۹

شصت و سومین قطره

به طرز عجیبی امشب حالم خوبه و دیدن قرص ماه از پنجره و نور مهتابش رو صورتم حتی بهتر میکنه ماجرا رو.

 

۱۳ تیر ۱۳۹۹