بیست و دومین قطره، ۲۷ مرداد ۱۳۹۸:
" کم نمیارم. نه الان، نه هیچ وقت دیگه تا وقتی که نتیجه ای که میخوام رو بگیرم.
همه ی آدما هم همین مسیر رو طی کردن،جاده که همیشه هموار نیست، منم ازش میگذرم. "
هفتاد و پنجمین قطره، ۲۷ مرداد ۱۳۹۹:
" کل چیزی که قرنطینه بهم نشون داد این بود که چقدر آدم ضعیفی میتونم باشم و چقدر راحت میتونم تسلیم شم. "
۱۳ آذر ۱۳۹۹
I can't see
I can't see
Got no scars cut on my skin, only my truth is wearing thin
And it hollows me, it hollows me
I hate the darkness of my past, the cold rebelling, it drives me mad
And it follows me, it's carving the heart out of me
I've got to bleed it out, all my thought intoxicated
'Cause the weight on me, it buries me alive
It pulls me down right into the darkness
It pulls me down, and I can't resist
Let me feel it 'cause I don't know, I can't see
All I feel's I'm breaking up
Oh, can't you see it's taking over, over me?
Can't you see?
Yeah, you want me to fight it, and you want me to let go
Yeah, you tell me to fight it, and you damn me if I don't
So let me bleed it out and purge me, I can't see
No, I can't see, no, I can't see
'Cause I feel I'm breaking
I can't see
I can't see
My defiance made me strong, but now I'm doubting what I've done
And it's killing me, it's killing me
I hate to see what I've become, I find no peace, no justice done
This gravity, it's carving the heart out of me
I've got to bleed it out, all my thoughts intoxicated
'Cause the weight on me, it buries me alive
It pulls me down right into the darkness
It pulls me down, and I can't resist
Let me feel it 'cause I don't know, I can't see
All I feel's I'm breaking up
Oh, can't you see it's taking over, over me?
Can't you see?
Yeah, you want me to fight it, and you want me to let go
Yeah, you tell me to fight it, and you damn me if I don't
So let me bleed it out and purge me, I can't see
No, I can't see, no, I can't see
'Cause I can't see
'Cause I can't see
Let me feel it 'cause I don't know, I can't see
No, I can't see, no, I can't see
۱۳ آذر ۱۳۹۹
واقعا نمیتونم اهمیتی بدم. این قضیه خیلی نابودتر از جبران پذیر بودنه. جالبه که انتظار دارن تو چهارماه درست شه و من توی ترس مرحله یک موندم. واقعا پوینت زندگی چیه الان؟ برای چی آدم زندگی میکنه؟ دلیل نیاز دارم.
۱۲ آذر ۱۳۹۹
نکتهای که هنوز متوجه نشدن اینه که من کاملا ناامیدم از به نتیجه رسیدن صرفا میخوام بگذرونم کلاسارو و نمیدونم تا کجا میتونم پیش برم. "کجاست اون کسی که گرافیک کار میکرد، درس میخوند، فعال بود " فلان... و خب میتونم بگم اون فرد مرد. شد این آدمی که فقط میخواد یه جوری دقیقه رو بگذرونه بدون این که به این فکر کنه که چقدر همه چیر فاکد اپه.
۸ آذر ۱۳۹۹
فکر کردن به این که از کجا به اینجا رسیدم خودش بدتره از همه چی. اینکه یه سال پیش فکر میکردم به چه چیزایی میرسم و الان کجام. با خودم که فکر میکنم نمیدونم اگه برگردم عقب بازم این مسیرو میرم یا نه. یختمل زودتر میکشم کنار.
از اونموقع هایی که میخوام نباشم دیگه. هیچ جا وجود نداشته باشم. الان میفهمم چقدر راحت تریگر میشم و خودمو تو تاریکی ول میکنم.
پ.ن: تصمیم گرفتم دیگه با هیچکس درمورد افسردگی و حس و حال داغونم حرف نزنم هرچقدرم نزدیک باشه اونا دوستای خوبی هستن ولی لیاقتشون نیست که غر بشنون همیشه.
۵ آذر ۱۳۹۹
ساعت پنج و بیست دقیقهاس. باید ساعت دو شروع میکردم به حل کردن امتحان امتحان سراسری ای که خیلی تاثیر داره ولی نکردم. حتی فایل سوالاشم باز نکردم. نمیدونم میخوام چیکار کنم. انتخاب کردم که توی این چاه غرق شم و نمیدونم چقدر دیگه دست و پا نمیزنم و میذارم ته آب فراموش شم.
I feel alone
I know I’m not
I used to talk to lots of people. Lately I’ve stopped
They didn’t deserve it, I’ve been a terrible friend
I couldn’t bear to let myself become boring to them
...
I can be happy in the moment
I am not when I reflect
I distract myself with gaming, waiting to get better
I hate it
۳۰ آبان ۱۳۹۹
هیچ وقت بیشترین از این تو زندگیم به این پی نبردم که وابسته بودن به آدما و تکیه کردن بهشون چقدر کار اشتباهیه. شاید به خاطر همین درمرحله اول آدمی نیستم که راحت نزدیک شم به بقیه چون این پوچی عجیبی که دارم از این که روزمرگیم تغییر کرده چیز خوبی نیست. الان برام قابل درکه که وابستگی به هرنوعیش و عادت کردن به آدما خوب نیست.
۲۸ آبان ۱۳۹۹
فکر نمیکردم صدمین قطره ام غر زدن درمورد یه همچین چیز چرتی باشه. ولی اگه یه مشکلی هست خب مطرح کن از روتین دراومدن و ناپدید شدن به هیچی کمک نمیکنه.
کارما قشنگ داره گذاشتمو میکوبه تو صورتم.
۲۸ آبان ۱۳۹۹
هیچ وقت فکر نمیکردم که انقدر دلم برای یه روز بدون هیچ فکری تنگ بشه. خستم واقعا خستم.
۲۵ آبان ۱۳۹۹
این قضیه که خیلی وقته چیزی ننوشتم نمیدونم چیز خوبیه یا نه. احساس نمیکنم چیزی عوض شده یا نه، چیزی که به وضوح متوجه شدم اینه که وقتی که شدیدا سرم گرمه کمتر حس داغون بودن میکنم و موردی که هست اینه که ولی وقتی که شروع میشه این فکرا دیگه تموم نمیشه؛ تو یه ثانیه میرسم به فکر مرگ و این چیز خوبی نیست میدونم که نیست.
چیز دیگه ای متوجه شدم این بود که من واقعا قلبا نمیخوام خوب شم مقاومت میکنم تو یه وضعیتیم که خستم از این حالت ولی معتادم بهش و میخوام بمونم اینجوری و گرنه خب معلومه که میتونم درستش کنم. میتونم از آدما کمک بگیرم ولی نمیکنم این کارو.
نیاز دارم که یه ادم به زور یقهمو بگیره درستم کنه بهترم کنه به حرف خودم گوش نکنه که مقاومت میکنم ولی خب کسی اصلا نمیدونه که حالم چقدر خرابه.
پ.ن: دیروز صبی جوری که حالم خوب بود یادم انداخت چجوریه که آدم واقعا خوشحال باشه بدون هیچ حواس پرتی لحظهای.
۲۱ آبان ۱۳۹۹