The weight
That now I'm bearing
My will is weak and I
Farewell the days passing by
In your absence
I refuse
To go on dreaming
I cannot stand it
Farewell
To the sorrow
There's no more faith
I’m empty
This was my last try
The grief is coming to an end
RELIEVED FROM THE BURDEN
Of the pain of the Earth
THE REWARD OF ETERNAL SLEEP
Finally free
Of crawling through this
Never ending fear
AND GO TO SLEEP
DELIVERED FROM THE ILLUSION OF WILL
DELIVERED FROM THE ILLUSION OF WILL
The bird’s singing
Used to be more pleasant
My apathy remains
Despair
Is all I see through my eyes
Time stood still
I refuse
The pain of failing
It's excruciating
Farewell
To tomorrow
And the next day
I'm tired
This was MY LAST TRY
I REFUSE
THE PAIN OF FAILING
IT’S EXCRUCIATING
FAREWELL
THE GRIEF IS COMING TO AN END
Relieved from the burden
OF THE PAIN OF THE EARTH
The reward of eternal sleep
FINALLY FREE
OF CRAWLING THROUGH THIS NEVER
ENDING FEAR
And go to sleep
DELIVERED FROM THE ILLUSION OF WILL
DELIVERED FROM THE ILLUSION OF WILL
۲۷ تیر ۱۴۰۳
20 روز با سیما بودم و خونه خاله اذیت شدم. از طرفی مغذب شدنم بود و احساس میکردم به شدت سبک زندگی ناسالم و بیخودی دارم نسبت بهشون. بعد سیما که اومد احساس میکردم مسئول خوشحالی اونم و باید ساپورتش میکردم و این کاملا از نظر روحی منو خالی کرد. یه روز حالم خوب نبود و طبق عادت میخواستم بخوابم و این شروع کرد جارو کردن اتاق و تمرین تایپ، انقدر عصبی بودم از این که اینجوری نادیده ام گرفته که فقط برای این که داد نزنم سرش رفتم توی حموم و درحالی که گریه میکردم روی زمین نشستم و یه دسته از موهامو گرفتم و کشیدم. به دیوار مشت زدم حتی. فقط میخواستم دردی که داشتم رو خالی کنم.
درسا رو با بدبختی خوندم و هی خاله هم این حسو به من میداد که مسئولیت سیما هم با منه اما در نهایت سیما سر امتحان تقلب میکرد و الان هم که نمرات اومده خیلی اوضاع اون بهتره درحالی که من دوتا درسو افتادم حتی.
حس میکنم هیچکدوم از دوستام برای خود شخص من ارزش قائل نیستن اما خب خود من هم نمیگم که حالم بده. اما با این حال نمیدونم، هیچوقت پیش هیچکس احساس نکردم میتونم خودم باشم. احساس میکنم تا حالا کسی ازم نپرسیده که تو دلت میخواد چیکار کنی؟
امشب هم حالم بده و خوابم نمبره. الان ساعت 5 صبه و ساعت 10 باید برم دانشگاه بلکه یکی از استادا پاسم کنه. بعضی اوقات به قدری احساس میکنم غرق میشم که فقط میخوام همه چی تموم شه.
۲۷ تیر ۱۴۰۳
واقعا حالم بده و بهترم نمیشه. به تار مو بندم و نمیدونم تا کی بتونم ادامه بدم و انقدری حالم بده که ترجیح میدم کسی کنارم نباشه چون میپرم بهش و بهش آسیب میزنم. کاش فقط بمیرم که خودم و بقیه راحت شن.
۵ تیر ۱۴۰۳
کنار هم با سیما خوابیدیم. چند روزه برای امتحانا اومده پیش من و من احساس میکنم که ارومش کردم و خوشحالم.
الانم دراز کشیدیم. و گفت دوستم داره. نه رمانتیکی و فقَط دوستی طور ولی سوییت بود.
٢ تیر ١۴٠٣