20 روز با سیما بودم و خونه خاله اذیت شدم. از طرفی مغذب شدنم بود و احساس میکردم به شدت سبک زندگی ناسالم و بیخودی دارم نسبت بهشون. بعد سیما که اومد احساس میکردم مسئول خوشحالی اونم و باید ساپورتش میکردم و این کاملا از نظر روحی منو خالی کرد. یه روز حالم خوب نبود و طبق عادت میخواستم بخوابم و این شروع کرد جارو کردن اتاق و تمرین تایپ، انقدر عصبی بودم از این که اینجوری نادیده ام گرفته که فقط برای این که داد نزنم سرش رفتم توی حموم و درحالی که گریه میکردم روی زمین نشستم و یه دسته از موهامو گرفتم و کشیدم. به دیوار مشت زدم حتی. فقط میخواستم دردی که داشتم رو خالی کنم.
درسا رو با بدبختی خوندم و هی خاله هم این حسو به من میداد که مسئولیت سیما هم با منه اما در نهایت سیما سر امتحان تقلب میکرد و الان هم که نمرات اومده خیلی اوضاع اون بهتره درحالی که من دوتا درسو افتادم حتی.
حس میکنم هیچکدوم از دوستام برای خود شخص من ارزش قائل نیستن اما خب خود من هم نمیگم که حالم بده. اما با این حال نمیدونم، هیچوقت پیش هیچکس احساس نکردم میتونم خودم باشم. احساس میکنم تا حالا کسی ازم نپرسیده که تو دلت میخواد چیکار کنی؟
امشب هم حالم بده و خوابم نمبره. الان ساعت 5 صبه و ساعت 10 باید برم دانشگاه بلکه یکی از استادا پاسم کنه. بعضی اوقات به قدری احساس میکنم غرق میشم که فقط میخوام همه چی تموم شه.
۲۷ تیر ۱۴۰۳