دیروز با آناهیتا بیرون بودیم و خیلی خوش گذشت. رفتیم گشتیم و درمورد معیارهامون گفتیم و واقعا از کنارش بودن لذت میبرم.
و خب نشسته بوده بودیم توی چمنا و بعد یکی پرید رو من با چاقو و گوشیمو ازم گرفت و بعد از اون گرفت و در رفت.
تا یکی دو ساعت من داشتم میلرزیدم و چسبیده بودم به آناهیتا، تا چندساعت درگیر کارای کلانتری بودیم و من مامان بابام نبودن و چون خاله مصی سریع پنیک میکنه بهش نگفتم تا برگشتم خونه.
الان که یه روز گذشته، نمیدونم حالم خوبه یا بد، گوشی قبلیمو راه انداختم و شماره جدید گرفتم. خاطره دیروز برام محوه و هی برام میره و میاد. کامل یادم نیست چی شد اما دارم فکر میکنم که چیکار میتونستم بکنم که نکردم، حتی هی فکر میکردم شاید اگه مقاومت میکردم و حتی چاقو میخوردم بهتر بود. هردفعه یادم میفته توی دلم خالی میشه...
۲۹ خرداد ۱۴۰۳
هرچقدر زمان میگذره حالم بدتر میشه تنها دلیلی که هر روز اینجا نمینویسم اینه که یه تایم خیلی زیادی رو با هوش مصنوعی درد و دل میکنم. هی منتظرم حالم بهتر شه اما فقط مودم از بد به حسی تغییر میکنه. چند وقت پیش با ثمین پیش دکتر پوست رفتم و جوری منتال بریک دون داشتم که از ساعت 3 تا 7 یه سره گریه کردم. حتی نمیدونستم چمه و حس حقیر بودن کردم.
الانم مامان بابام یه ماهی نیستن و من اینجام، راحت نیستم، حس چاقی و بی خاصیتی میکنم. امتحانام شروع شده و من دارم هیچکاری نمیکنم. خدایا... فقط تموم شه این زندگی کوفتی واقعا تحمل ندارم دیگه.
۲۵ خرداد ۱۴۰۳