آبشار یخ

Feels like a storm is gathering inside my chest

آبشار یخ

Feels like a storm is gathering inside my chest

آبشار یخ

چیزی بگو از آتش و آغاز
آزادی پرنده و پرواز
یعنی به من امید بده باز
حتی اگر وجود ندارد...

بایگانی

دویست و پنجمین قطره

دیروز با آناهیتا بیرون بودیم و خیلی خوش گذشت. رفتیم گشتیم و درمورد معیارهامون گفتیم و واقعا از کنارش بودن لذت میبرم.

 

و خب نشسته بوده بودیم توی چمنا و بعد یکی پرید رو من با چاقو و گوشیمو ازم گرفت و بعد از اون گرفت و در رفت. 

تا یکی دو ساعت من داشتم میلرزیدم و چسبیده بودم به آناهیتا، تا چندساعت درگیر کارای کلانتری بودیم و من مامان بابام نبودن و چون خاله مصی سریع پنیک میکنه بهش نگفتم تا برگشتم خونه. 

الان که یه روز گذشته، نمیدونم حالم خوبه یا بد، گوشی قبلیمو راه انداختم و شماره جدید گرفتم. خاطره دیروز برام محوه و هی برام میره و میاد. کامل یادم نیست چی شد اما دارم فکر میکنم که چیکار میتونستم بکنم که نکردم، حتی هی فکر میکردم شاید اگه مقاومت میکردم و حتی چاقو میخوردم بهتر بود. هردفعه یادم میفته توی دلم خالی میشه...

 

۲۹ خرداد ۱۴۰۳

  • قطــره یخـــ