دیروز با آناهیتا بیرون بودیم و خیلی خوش گذشت. رفتیم گشتیم و درمورد معیارهامون گفتیم و واقعا از کنارش بودن لذت میبرم.
و خب نشسته بوده بودیم توی چمنا و بعد یکی پرید رو من با چاقو و گوشیمو ازم گرفت و بعد از اون گرفت و در رفت.
تا یکی دو ساعت من داشتم میلرزیدم و چسبیده بودم به آناهیتا، تا چندساعت درگیر کارای کلانتری بودیم و من مامان بابام نبودن و چون خاله مصی سریع پنیک میکنه بهش نگفتم تا برگشتم خونه.
الان که یه روز گذشته، نمیدونم حالم خوبه یا بد، گوشی قبلیمو راه انداختم و شماره جدید گرفتم. خاطره دیروز برام محوه و هی برام میره و میاد. کامل یادم نیست چی شد اما دارم فکر میکنم که چیکار میتونستم بکنم که نکردم، حتی هی فکر میکردم شاید اگه مقاومت میکردم و حتی چاقو میخوردم بهتر بود. هردفعه یادم میفته توی دلم خالی میشه...
۲۹ خرداد ۱۴۰۳