دومین شبی که پر از اشک و صدای خودمو خفه کردنه. دومین شبی که شکست خورده بودنم از ذهنم خارج نمیشه. دومین شبی که دوباره میبینم چه آدم به درد نخوریم.
دومین شبی که میفمم نبودنم برای بقیه بهتره.
۷ اردیبهشت ۱۴۰۰
اینو وقتی مینویسم که تو تخت تو تاریکی دراز کشیدم و وانمود میکنم خوابم اما دارم گریه میکنم و به خودم میپیچم. این همه قرص خوردمو تلاش کردم تا دوباره برگردم به حالت قبلم؟ تا دوباره فکر مرگ کنم؟ تا دوباره یادم بیاد آدما ازم ناامیدن؟ میخوام جلسه این هفتمو کنسل کنم با مشاورم نمیخوام با هیچکی حرف بزنم. میخوام انقد این گوشه اتاق بمونم تا بپوسم.
چقد راحت برگشتم به خونه اول چقد ضعیفم حالم از خودم بهم میخوره.
۴ اردیبهشت ۱۴۰۰