دیشب تا صبح خواب بد دیدم کامل یادم نمیاد چی ولی خواب ترسناک و مرگ و اینام نه. یادمه حس نفرت به خودم چند برابر بود مسخره میشدم فکر کنم ادمای اطرافم منو نمیخواستن. یادمه میخواستم از همه فرار کنم حتی از اسم خودمم فراری بودم. هنوز که بهش فکر میکنم حس بدی میگیرم.
قشنگ انگار تمام حال و احوالم رو به توان ده هزار رسونده باشی.
۲۵ اسفند ۱۴۰۰
دومین شب تو این ماه که با گریه داره سپری میشه.
حس بی ارزشی و بی خاصیتی میکنم.
۲۳ اسفند ۱۴۰۰
دوباره بعد مدت ها شبه و من تو بالشم اشک میریزم. نمیدونم برای چی، برای کافی نبودنم؟ برای حسرتایی که به دل بقیه گذاشتم؟ برای این که چندبار خانواده حسرت خوردن که کاش من بهتر بودم؟
نمیدونم
دوباره حالم بده و این خوب نیست، واقعا نیست.
۱۵ اسفند ۱۴۰۰
"وقتی میرفتم پیش مشاور برا افسردگی یه اصطلاحی رو شروع کردیم به کار بردن برای اون حس و حال وضعیت، تو چاه بودن.
یه چاه عمیق و تاریک که نمیخوای کسی پیدات کنه، چاهی که چون میدونی تهش خیالت راحته و دیگران کمترین انتظار رو ازت دارن.
من ناشکری نمیکنم واقعا و خانوادمم خیلی خوبن ولی خودشون نمیفمن وقتی من نزدیک یه چاهم، با تکرار این که دوباره برمیگردم به وضع قبل و دوباره افتادم تو چاه درست نمیشه ماجرا بدتر میشه. بیشتر هل داده میشم به اون سمت و دوری ازش سختر میشه"
حدودا ده روز پیش اینو براش نوشتم چون احساس میکردم وضعم داره بدتر میشه نیاز داشتم یکی حرفمو بشنوه قبل از این که دوباره روندی شروع بشه که چند باری دچارش شدم.
الان که اینجا هم دارم مینویسم ینی بدتره یعنی دوباره دارم به ارزش خودم شک میکنم.
" تن لشی تربیت کردم که به درد لای جرز دیوار نمیخوره یعنی هرچی میگردم یه چیز خوب توت پیدا نمیکنم."
فقط خدا بهم کمک کنه دوباره همون روند افسردگی کوفتی قبلی نشه فقط دوباره همون جوری خودمو داغون نکنم و بقیه رو این همه از اون چاه بیرون نیومدم که دوباره برم توش.
کمک میخوام ولی نمیخوام هر دو روز غر بزنم به ز گناه داره اونم. همینجوریشم کلی اذیتش کردم کلی حرفامو گوش کرده ادم خسته میشه هی هرروز یه سری حرفا رو بشنوه.
۹ اسفند ۱۴۰۰
Listen, to the sound of falling
The decline of a beautiful yesterday
Spiraling down a pitch black forever
Into the essence of your desperate idea
A creation of a weary and exhausted mind
Feeding upon it's own poisoned fruits
And craving for our final decline
To let go and be pulled beneath
Can you hear it, the lamenting river
The river that has whispered our names
Once I stared into it's cold black eye
As if tomorrow would never come
Sometimes I wonder if you do the same
If you yearn for that deadly kiss
Wanting to escape your plaguing burden
And reach out for a moment of peace
I never thought it would come to this
That we would end up in this weary state
Like shades of a forgotten Eden
In constant denial of all that was us
Killing ourselves to live a lie
Killing ourselves without knowing why
Searching for peace but finding pain
We are suffering from selfish ambitions
۹ اسفند ۱۴۰۰