آبشار یخ

Feels like a storm is gathering inside my chest

آبشار یخ

Feels like a storm is gathering inside my chest

آبشار یخ

چیزی بگو از آتش و آغاز
آزادی پرنده و پرواز
یعنی به من امید بده باز
حتی اگر وجود ندارد...

بایگانی

۴ مطلب در فروردين ۱۳۹۹ ثبت شده است

چهل و دومین قطره

روزم چون روز دیگران میگذرد. 

اما شب که در میرسد یادها پریشانم میکنند.

با چه اضطرابی روز را به سر میبرم اما شبانگاه من و غم یکجا میشویم...

 

- محمود دولت آبادی

 

۳۱ فروردین ۱۳۹۹

چهل و یکمین قطره

اخترم داره روز به روز بدتر میشه و تو یه شیپ رو به پایینی پیش میره. و نمیتونم کاریش کنم چون هر جلسه مربوط به قبله و احساس میکنم نمیتونم جبرانش کنم. 

بیات هم تند تند داره درس میده و کمکی نمیکنه. 

 

۲۷ فروردین ۱۳۹۹

چهلمین قطره

دارم له میشم، خرد میشم، مچاله میشم...

 

خوب نیستم. 

خوب نیستم.

خوب نیستم.

 

این استرس، این درموندگی، این که دیشب داشتم فکر میکردم که هیچ راهی ندارم، هیچ راه فراری ندارم. و ترسیدن از برگشتن به اون دوران فقط بدترش میکنه.

 

۲۵ فروردین ۱۳۹۹

سی و نهمین قطره

یه چیز جالبی که هست اینه که مغز یحتمل کلا یه ری اکت نسبت به ناراحتی و استرس داره، فرقی نداره دلیلش چی باشه، فرقی نداره که حتی خودآگاه استرس داشته باشی یا ناخوداگاه یاد یکی از مشکلاتت افتاده باشی، باز هم مغز همون واکنش همیشگی رو داره. و من همیشه، فاکین همیشه یاد اون دوره مضخرف میفتم و همون حس خفگی رو دارم. البته الان حساس نیستم بهش به اون شدت، یهو کامل دپرس نمیشم -فکر کنم نشونه ی خوبیه- اما خب بازم اذیت کنندس. 

 

جدا از این که الان استرس دارم که مشقای شیمی رو ننوشتم و قول دادم بنویسم و بفرستم برای بقیه -باید فردا زود بیدار بشم- قرنطینه برای من یه قدم خیلی بزرگ به عقب بوده. هیچ برنامه ریزی نمیتونم داشته باشم، دیشب تقریبا شش ساعت پشت هم بازی کردم، البته که از فان ترین تجربه های زندگیم بود، اما به قول مشاورمون اون حس گناهه هست بالاخره. خودم میدونم که با این فرمون برم جلو قطعا موفقیتی ندارم ولی خب واقعا هم راه حلی ندارم. و این حس درموندگی از همش بدتره، این که میدونم هیچکس نمیتونه کمکی بکنه و همش دست خودمه ولی از طرفی خودمم در مقابل خودم درمونده‌ام. 

 

واقعا نمیدونم چی درمورد من فرق داره ولی دلم برای هیچکس تنگ نشده. اگه به خودم بود جواب هیچکس رو نمیدادم غیر از یکی دو نفر ولی بحث اینه که مسئله این نیست که بقیه برام ارزشمند نیستن بحث اینه که من واقعا حوصله حرف زدن ندارم. به نظرم هیچ پوینتی نداره. 

مامانم میگه که این که میگی چیزی یادت نمیمونه چون اهمیتی نمیدی، داری سعی میکنی که نشون بدی اهمیت نمیدی و این بده و روت تاثیر میذاره. یه جورایی من چند سالی هست تو بزرخی گیر کردم که وانمود میکنم به یک سری چیزایی و بعد یه مدت بهشون عادت میکنم ولی همزمان هم عادت ندارم و نمیتونم تشخیص بدم افکارمو. و اینم چیزیه یکم اذیت میکنه. 

 

فردا باید بهش پی ام بدم ببینم شیمیا رو داره بفرسته یا نه ولی قطعا یه جوری بنظر میاد که دارم به چشم ابزار بهش نگاه میکنم - که هرچقدم انکار کنم واقعا دارم به همین چشم بهش نگاه میکنم ات دیس پوینت - . یکم وضعیت داره از دستم خارج میشه واقعا وقتی یکی از نزدیک ترین ادم های اطرافت میگه دوستت دارم و تو هم دوستش داری ولی همزمان "دوستش نداری" چی باید بگی؟ 

 

و فاک می اگه کسی از اشناها این وب رو بخونه.

 

۲۲ فروردین ۱۳۹۹