میدونی؟
شایدم نمیدونی...
راستش...
از کجا شروع کنم؟ بهم بگو شاید از اونجا که زندگی منو گرفت تو دستاش نمیدونم قسط ش چی بود. همونو گرفت تک تک مونو.
نه نه بذار از اینجا شروع نکنم از اونجا شروع کنم که تا به دنیا اومدیم زندگی سرمون داد کشید و گفت ببین اینجا دنیا عه و سخته پس خوب حواست جمع باشه ! همه مون هم میترسیدیمو...
۲۱ بهمن ۱۳۹۵
ویرایش، 12 بهمن ماه 1397:
نگاه کن چی نوشته بودم و یادم رفته بود ارسالش کنم و تکمیلش کنم. داشتم درمورد دنیا میگفتم نه؟ نمیدونم چی بگم دربارش.
دقت کردی هر بهمن تصمیم میگیرم بلاگ نویسیمو شرو کنم؟ خیلی جالبه...
چرا روزی به دنیا آمدی که برف می بارید؟
تورا شایسته تر آن بود،
که با آوای شاد فاخته همزاد میگشتی،
و یا با خوشه انگور فرو آویخته از شاخه های مو،
دریغا، دست کم، با رقص پرواز پرستو ها،
زمان مرگ تابستان،
در آغاز سفر تا دورها،
همزاد می گشتی.
چرا هنگام قیچی کردن پشتم سفید بره ها چشم از جهان بستی؟
تو را شایسته تر آن بود،
که در فصل فرو افتادن سیب از درختان رخت می بستی،
همان فصل ملخ آزار پر آشوب،
که در خاک به آب افتاده ی سنگین گندمزار،
به جز ته ساقه های مانده در گل، هیچ باقی نیست.
همان وقتی که باد آهسته و پیوسته می نالد،
برای مرگ خوبی ها.
#کریستینا_جی_روستی
۲۰ بهمن ۱۳۹۵