جنگ دیروز تموم شد.
هنوزم زندهام. 12 روز طول کشید، روز دوم اومدیم زیرآب و خب از صداها و جنگ دور بودیم. نت رو بستن، ولی همچنان اخبار رو دنبال میکردم من و حتی الانم که تموم شده امیدی ندارم. کلا قبلشم وضعم خیلی بد بود و اگه این وضعیت پایدار باشه که در بهترین حالت برمیگردم به اون وضعیت و خب همونم خیلی خوب نیست. آنا هی نصیحتم میکنه که خودمو بهتر کنم، رو خودم کار کنم اما واقعا نمیدونم چطوری و از کجا باید شروع کنم وقتی حتی یک چیز تو این زندگی راضی نیستم. و راستش نصیحتهاش بیشتر اعصابم رو خرد میکنه چون باعث میشه هی احساس کنم که تقصیر منه که وضعم اینه، و البته شایدم درست میگه اما در مرحله اول نیاز دارم آدما بهم بگن که حق دارم که انقدر درب و داغون باشم. هی ازم نخوان خودمو درست کنم.
نمیدونم چطوری میشه زندگی. اما همینجوری که پیش میره هی بدتر میشه و من هم همینجوری فقط انگار ناظر زندگیایم که نمیکنم.
۶ تیر ۱۴۰۴