مدتی میشه که اینحا ننوشتم بیشتر یه ماه. میتونم بفهمم که این نشونهی خوبیه و خب طبق معمول الان که اینجاعم یعنی بدتر از معمولم. یه بخشیش استرسه ولی چیزی که نگرانم میکنه اینه که چقدر در مقابل چالشای روتین کم میارم. سریع خودمو میبازم و تو یه لحظه میشکنم.
انگار هرچقد تلاش کردم بهتر شم پایه درست درمون نداره منتظر یه تلنگره که رو سرم خراب شه.
میدونم مشکلم کجاست، به خودم اعتماد ندارم سریع میترسم و ایده ال گرام. از وقتی که یادم میاد سعی میکردم کامل باشم و سرزنش شدم بخاطر حتی نیم نمره از دست دادن. از این که خراب بشم جلو آدما میترسم هنوز نظر ادما برام بیشترین اهمیت رو داره.
میگفت با این استرسی که داری چهار پنج سال دیگه هم دووم نمیاری اغراق بود ولی درست.
از اون موقعایی که آدمایی مثل اِم اِل رو میبینم عمیقا هم حسرت میخورم هم خوشحال میشم. از شخصیتشون، موفقیتشون، رضایتشون از کارشون. در عین حال ادمایی مثل من رو از تاریکی میکشن بیرون.
از اون وقتایی که وقتی فکرای این میانسال اروپایی رو میخورم غبطه میخورم. بهترین سالای زندگیای هممون تباه میشه وارد یه چاله میشیم و تمام زندگیمون سعی میکنیم ازش بیرون بیایم.
۱۰ خرداد ۱۴۰۰