داره شیش میشه، نمیدونم چرا خوابم نمیبره گشنمه؟ اعصابم خرده؟ ولی میدونمم ذهنم شدیدا مشغول همه چیزه، از اون مواقعیه که میخوام داد بزنم خفه شو و دیگه فکری نباشه.
پ.ن: ساعت هفت و نیم باید پاشم.
منتظرم حرفشون تموم شه و بیان بیرون، فکر میکردم زیادی احساساتی شدم اما الان بعد از ترکیدن بغضم پیشش فهمیدم چه مدت زیادیه سعی کردم یه تنه سد بکشم جلوی تمام احساساتم. خب معلومه خستم. سبک شدم حداقل.
نوشته ۴ دی ۱۳۹۹
واقعا برام عجیب بود و تحت تاثیر قرار گرفتم که چقدر ساده تونست احساساتم رو به خودم نشون بده الان میفهمم خیلی اوقات که سوال میپرسن ازت خودشون رو جواب رو میدونن میخوان به تو بفهمونن ولی.
۵ دی ۱۳۹۹