آهنگای لینکین پارک رو که گوش میکنم یاد گذشته و مخصوصا اون یه سال کوفتی میفتم که زندگی رو کوفت خودم و عزیزترین آدمای اطرافم کردم.
فکر میکردم که سر این انقد برام غمگینه که منو یاد اونموقع میندازه، ولی نه داره حرفایی رو میزنه که یه عمره دارم تو ذهنم فریادشون میزنم. سرکوبشون میکنم و کنارشون میزنم... ولی فقط ذره نمک لازمه که زخمش اونقد بسوزه که همه چی از جلو چشام بگذره.
راستش میدونی از همه بیشتر چی ازارم میده؟ انتظار زیادم از خودم.
این که میدونم اون سال اونقد اتفاق عجیبی برام نیفتاد اونقد ناراحت کننده و غمگین نبود، اما من توی یه مرداب گیر کردم، توی مرداب مشکلات کوچیکم. تسلیمش شدم، کمک همه رو پس زدم و هرچقد که میگذش عاشق اون مرداب میشدم. عاشق این بودم که توش فرو برم و خودمو توش غرق کنم. و منتظر روزی بودم که زیرش بمونم و فراموش شم.
از این متنفرم که انقدر ضعیفم که اون چیزا هنوزم آزارم میده، از این که به همه میگم من منطقی ام و احساسی نیستم ولی فقط خودم میدونم که چقد این میتونه اشتباه باشه.
از این متنفرم که میگم به گذشته فکر نمیکنم ولی از عمد آهنگای اون موقع رو گوش میدم که یادآور باشن برام.
از این متنفرم که هنوز یه بخشی از وجودم میخواد برگرده به اون دوران، هنوز معتاده به گوشه گیری و گریه هاش و سنگینی روحش.
آره... من هنوزم عاشق اون مردابم!
شاید هنوزم توشم و نمیدونم...
۹ مرداد ۱۳۹۸