بله برون ثمین بود چند روز پیش و مختلط بود و خانواده اونا رقصیدن. حتی اسما هم رقصید اما من نرفتم. یه بخشیش طبیعتا ترس از خانواده بود و خب کار درستی کردم وقتی مامانم همچنان داره به همه فحش میده و بهشون میگه حیوون. اما از طرفیم خودم هیچ علاقهای نداشتم و شاید این بیشتر از همه چیز ازارم میده. درواقع داشت گریهام میگرفت وقتی میدیدم چقدر آدما میتونن خوش باشن و من نمیتونم، چقدر اون آدمی که باید علاقه به شاد بودن داشته باشه درونم مرده. و این خیلی اذیتم میکرد و میکنه. هردفعه تو عروسیا موقع دیدن رقصیدن بقیه خیلی نزدیکه که بزنم زیر گریه چون من از شاد بودن و فان داشتن لذت نمیبرم. من خیلی همیشه تلاش کردم که خانوادهام ازم راضی باشن، بهم افتخار کنن، ولی الان نه به اندازه کافی مذهبیم نه درسم به اندازه کافی خوبه نه اصن آدم به درد بخوریم. در نتیجه نه اونا از من راضین نه من از خودم.
۱۵ شهریور ۱۴۰۴