فکر میکردم اگه جنگ تموم میشه برمیگردم به وضعیت قبلی اما این خیلی بدتره. خیلی همه چی بلاتکلیفه خیلی همه چی ترسناکه. هرشب میترسم و دارم قرص خواب میخورم. امشب از بقیه شبا بدتره. مامانم اعصبابش بهم ریخته و رو مود منم تاثیر گذاشته و خیلی استرس دارم. نمیدونم دقیقا استرس چی ولی حس میکنم دارم خفه میشم و نمیتونم کاری بکنم. اون حس درموندگیه خیلی بدتره و هرچی بیشتر فکر میکنم بیشتر متوجه میشم که جز مهاجرت راهی نیست ولی اونوقت خانواده ام چی؟ فقط دلم میخواد نباشم. در این لحظه واقعا حالم خیلی بده و نمیخوامم گریه کنم که بیشتر مامانم بهم نریزه.
۱۰ مرداد ۱۴۰۴