واقعا جنگ شد. دیشب ساعت سه و نیم با صدای بمب پاشدم و گویا قراره تا دو هفته ادامخ پیدا کنه. حتی برنامهریزی هم کردم برای خودکشیم اما نمیدونم چرا انجامش نمیدم. هی حس میکنم که ممکنه یه خواب بد باشه که ازش بیدار میشم اما نه. زندگیمه.
۲۴ خرداد ۱۴۰۴
امروز کامل یه دل سیر تو بغل مامانم گریه کردم چون کاملا وحشت زده بودم از جنگ و هنوزم هستم. و اگه جنگ واقعا اتفاق بیفته احتمالش خیلی زیاده که خودمو بکشم که فقط مجبور نشم اون استرس و ترس رو تجربه کنم.
۲۳ خرداد ۱۴۰۴
به شدت حس زشتی میکنم و نمیدونم باید با این حس چیکار کنم. اصلا چیکار میکنم بتونم که بهترش کنم.
ضمن این که، این که اصلا نمیتونم پیش بقیه اوپن آپ کنم خیلی اذیتم میکنه. یعنی انگار هیچ جوره نمیتونم کلی حرفی که تو دلم هست رو به آدمای اطرافم بگم.
۱۲ خرداد ۱۴۰۴