نمیدونم چی باعث شد انقدر حالم بد بشه یهو، اما احساس میکنم دارم غرق میشم. فکر مرگ از سرم بیرون نمیره.
میگفت میخوای از چاه بیای بیرون یا نه باید تصمیم بگیری، نمیتونستم جوابشو بدم. هنوزم نمیدونم و فکر به این تصمیم بیشتر باعث میشه بخوام بمیرم.
دیشب خواب دیدم رفتم پیش یه قاتلی چیزی بهش گفتم بیا شکنجه کن بکش برای من مهم نیست. یادمه تو خواب احساس میکردم این به دوستام کمک میکنه و از طرفی تو خوابم خیلی ناامید بودم از همه چی خسته بودم. شکنجه شدم یادمه و در نهایت پیدام کردن و من پشیمون نبودم. جالبیش اینه که برام خواب خوبی محسوب میشه.
یه چند وقتیه تو ذهنمه که ادرس اینجا رو بدم بهش، ولی نمیخوام مسئولیت بتراشم براش، نمیخوام احساس کنه باید مراقبم باشه، نمیخوام براش دردسر ایجاد کنم. ولی الان مخصوصا بازم احساس میکنم از پسش برنمیام.
۱۸ بهمن ۱۳۹۹
میگفت روز اول که اومدی انقدر اضطرابت زیاد بود که دیگه حسش نمیکردی.
۶ بهمن ۱۳۹۹