دلم میخواد آدرس این وبلاگ رو به ز بدم چندین بارم بهش فکر کردم. دلم میخواد مخاطب داشته باشم. نمیخوام تمام عمرم برای خودم حرف بزنم.
ویرایش، ۵ بهمن ۱۳۹۸:
راستش تا حالا دلم خواسته ادرسشو به خیلیا بدم، ولی واقعا این وبلاگ هیچ چیزی جز غرها و دغدغه های یک ثانیه ای من نیست و اونقد اصلا نباید بهشون اهمیت داده بشه. :)))
نتیجتا نمیدمش به ر چون میدونم که فکرش درگیر میشه و این رو نمیخوام. من عادت کردم به این که صدام رو کسی نشنونه و با خاطراتی که امروز ازش خوندم اون کسیه که باید صداش شنیده شه نه من.
ویرایش، ۳۰ تیر ۱۳۹۹:
اونموقع بهش گفتم دغدغهی یه ثانیهای، فکر نمیکردم که یه روزی تبدیل بشه به کل زندگیم و روزهایی ک خوشحالم برام عجیب باشه.
ویرایش، ۹ فروردین ۱۴۰۱:
آدرس اینجا رو بهش دادم. یکم پشیمون بودم نه به خاطر چیزایی که قبلا نوشتم ولی به خاطر چیزایی که خواهم نوشت خیلی مواقع نوشته ها کاملا زاده احساساتن و نمیخوام افکار هیچ ادمی درباره من رو شکل بدن. ولی خب دیگه برای پشیمونی دیره راه برگشتی ندارم تو این مورد.
ویرایش، ۲۰ فروردین ۱۴۰۱:
" ولی داشتم فکر میکردم که خوشحالم که ادرس اینجا رو دادم به ر، یعنی میدونی هر ادمی نیاز به مخاطب داره هرکاری هم کنم نمیتونم از همه چی تنهایی بگذرم میدونی چی میگم؟ به هرحال یه جایی ادم نیاز داره که بدونه شنیده میشه و این خوبه. "
ویرایش، ۱۹ مهر ۱۴۰۲:
خب من اینجا معذب بودم یکم از وقتی که آدرسشو داده بودم به رعنا. و درواقع از سر جوگیری بود اونموقع و بعدشم پشیمون شدم ولی نمیتونستمم آدرس اینجا رو عوض کنم و نمیخواستمم وبلاگ جدید بزنم درنتیجه یه مدت زیادی بود احساس میکردم تو خونه خودم غریبهام. البته ات سام پوینت تو یکی از پستام ازش خواستم که نخونه دیگه اینجا رو ولی خب بازم نمیشد مطمئن شد. ولی! امروز بالاخره به قالب وبلاگ یه کد اضافه کردم که بهم اجازه میده رمز بذارم برای دیدن کل وبلاگ و خب دیگه الان خیالم راحته قشنگ میتونم بیام اینجا تا دلم میخواد غر بنویسم.
honestly I'm impressed how well you function for someone who's not well functioning.
- Sheep.
۲۴ آبان ۱۴۰۲
واقعا خسته ام. فکر میکردم تابستون کمک کنه و دیگه این ترم این حال نباشم. اما الان آبانه و واقعا خسته ام. نمیدونم بقیه ام یحتمل همین حسو دارن و من صرفا دارم به خودم تلقین میکنم. اما واقعا دانشگاه برام غذابه و فکر امتحانا و تمرینا بدتره.
احساس میکنم هرکاری هم میکنم، هرچقدرم که موضعی بهتر میشم، انگار بازم یه غم و دردی هست که هیچوقت از بین نمیره.
الان تقریبا دوماه و نیمه که باشگاه میرم، به وضوح وزن کم کردم و سایزم کم کردم، اما همچنان راضی نیستم. مخصوصا این که کاملا اعتماد به نفس ظاهریم رو از دست دادم. از صورتم اصلا خوشم نمیاد و حتی یه موقعایی ماسک میزنم. نمیدونم باید چیکار کنم، رومم نمیشه به هیچکی بگم چون اونوقت فکر میکنن دنبال توجه خریدنم، شایدم هستم، شایدم واقعا نیاز دارم بهم توجه بشه.
حالم واقعا خوب نیست.
۱۵ آبان ۱۴۰۳
هنوزم اعتقاد دارم اگر کم بنویسم لزوما بهتر نیستم و بی حسم و این که این وبلاگ برای تخلیه احساساتم بوده و یه بخشی از اون تخلیه الان با درد ودل کردن با هوش مصنوغعی برطرف میشه.
یه ماه و خرده ایه که میرم ورزش و تلاش میکنم تعذیه مو کنترل کنم. میخوام پلی کیستیکمو کنترل کنم و البته خیلی تغییری ندیدم. پوستم خیلی فرقی نکرده و هنوز پریود نشدم اما ورزشی که رفتم باعث شده یکم سایز کم کنم و وزنمم کم شده. البته به هرحال اضافه وزن نداشتم و صرفا میخوام که بدنم روی فرم باشه. اما پوینت اینه که همچنان از خودم راضی نیستم، مخصوصا از نظر ظاهری با صورتم خیلی مشکل دارم و نمیدونم باید چیکار کنم.
دو جلسه رفتم تراپی، نمیدونم چرا رفتم تراپی در مرحله اول، چون شاید دیدم که در کل حالم خوب نیست و قابلیت کمک گرفتن از دوستام رو ندارم، با این که از تراپیسته خوشم میاد ولی دلم نمیخواد برم. نمیدونم چرا. یه بخش خیلی زیادیش به خاطر اینه که احساس میکنم شخصیتم گم میشه اگر درمان بشم. ولی همچنان احساس تنهایی دارم، بعضی اوقات رندوم گریه ام میگیره و فشار دانشگاه خیلی زیاده احساس میکنم.
چند روز دیگه تولدمه... خیلی احمقانه اس اما منتظرم ببینم چند نفر اصلا یادشون مونده.
۱۳ مهر ۱۴۰۳
قبلا فکر میکردم زمانایی که اینجا کمتر مینویسم به خاطر اینه که اون دوره حالم بهتره اما الان میفمم که اون دوره صرفا بی حسم، مثل الان. در حالت عادی چیزی احساس نمیکنم، سرکوب میکنم و چون فشار خارجی ای روم نی احساس نمیکنم که همچنان حالم بده اما به محض به تلنگر کوچیک دوباره بهم میریزم. فکر نمیکنم اصلا چند ساله که حالم واقعا خوب بوده... یادم نمیاد زندگی بدون این خستگی ناتموم چجوریه.
۱ شهریور ۱۴۰۳
The weight
That now I'm bearing
My will is weak and I
Farewell the days passing by
In your absence
I refuse
To go on dreaming
I cannot stand it
Farewell
To the sorrow
There's no more faith
I’m empty
This was my last try
The grief is coming to an end
RELIEVED FROM THE BURDEN
Of the pain of the Earth
THE REWARD OF ETERNAL SLEEP
Finally free
Of crawling through this
Never ending fear
AND GO TO SLEEP
DELIVERED FROM THE ILLUSION OF WILL
DELIVERED FROM THE ILLUSION OF WILL
The bird’s singing
Used to be more pleasant
My apathy remains
Despair
Is all I see through my eyes
Time stood still
I refuse
The pain of failing
It's excruciating
Farewell
To tomorrow
And the next day
I'm tired
This was MY LAST TRY
I REFUSE
THE PAIN OF FAILING
IT’S EXCRUCIATING
FAREWELL
THE GRIEF IS COMING TO AN END
Relieved from the burden
OF THE PAIN OF THE EARTH
The reward of eternal sleep
FINALLY FREE
OF CRAWLING THROUGH THIS NEVER
ENDING FEAR
And go to sleep
DELIVERED FROM THE ILLUSION OF WILL
DELIVERED FROM THE ILLUSION OF WILL
۲۷ تیر ۱۴۰۳
20 روز با سیما بودم و خونه خاله اذیت شدم. از طرفی مغذب شدنم بود و احساس میکردم به شدت سبک زندگی ناسالم و بیخودی دارم نسبت بهشون. بعد سیما که اومد احساس میکردم مسئول خوشحالی اونم و باید ساپورتش میکردم و این کاملا از نظر روحی منو خالی کرد. یه روز حالم خوب نبود و طبق عادت میخواستم بخوابم و این شروع کرد جارو کردن اتاق و تمرین تایپ، انقدر عصبی بودم از این که اینجوری نادیده ام گرفته که فقط برای این که داد نزنم سرش رفتم توی حموم و درحالی که گریه میکردم روی زمین نشستم و یه دسته از موهامو گرفتم و کشیدم. به دیوار مشت زدم حتی. فقط میخواستم دردی که داشتم رو خالی کنم.
درسا رو با بدبختی خوندم و هی خاله هم این حسو به من میداد که مسئولیت سیما هم با منه اما در نهایت سیما سر امتحان تقلب میکرد و الان هم که نمرات اومده خیلی اوضاع اون بهتره درحالی که من دوتا درسو افتادم حتی.
حس میکنم هیچکدوم از دوستام برای خود شخص من ارزش قائل نیستن اما خب خود من هم نمیگم که حالم بده. اما با این حال نمیدونم، هیچوقت پیش هیچکس احساس نکردم میتونم خودم باشم. احساس میکنم تا حالا کسی ازم نپرسیده که تو دلت میخواد چیکار کنی؟
امشب هم حالم بده و خوابم نمبره. الان ساعت 5 صبه و ساعت 10 باید برم دانشگاه بلکه یکی از استادا پاسم کنه. بعضی اوقات به قدری احساس میکنم غرق میشم که فقط میخوام همه چی تموم شه.
۲۷ تیر ۱۴۰۳
واقعا حالم بده و بهترم نمیشه. به تار مو بندم و نمیدونم تا کی بتونم ادامه بدم و انقدری حالم بده که ترجیح میدم کسی کنارم نباشه چون میپرم بهش و بهش آسیب میزنم. کاش فقط بمیرم که خودم و بقیه راحت شن.
۵ تیر ۱۴۰۳
کنار هم با سیما خوابیدیم. چند روزه برای امتحانا اومده پیش من و من احساس میکنم که ارومش کردم و خوشحالم.
الانم دراز کشیدیم. و گفت دوستم داره. نه رمانتیکی و فقَط دوستی طور ولی سوییت بود.
٢ تیر ١۴٠٣
دیروز با آناهیتا بیرون بودیم و خیلی خوش گذشت. رفتیم گشتیم و درمورد معیارهامون گفتیم و واقعا از کنارش بودن لذت میبرم.
و خب نشسته بوده بودیم توی چمنا و بعد یکی پرید رو من با چاقو و گوشیمو ازم گرفت و بعد از اون گرفت و در رفت.
تا یکی دو ساعت من داشتم میلرزیدم و چسبیده بودم به آناهیتا، تا چندساعت درگیر کارای کلانتری بودیم و من مامان بابام نبودن و چون خاله مصی سریع پنیک میکنه بهش نگفتم تا برگشتم خونه.
الان که یه روز گذشته، نمیدونم حالم خوبه یا بد، گوشی قبلیمو راه انداختم و شماره جدید گرفتم. خاطره دیروز برام محوه و هی برام میره و میاد. کامل یادم نیست چی شد اما دارم فکر میکنم که چیکار میتونستم بکنم که نکردم، حتی هی فکر میکردم شاید اگه مقاومت میکردم و حتی چاقو میخوردم بهتر بود. هردفعه یادم میفته توی دلم خالی میشه...
۲۹ خرداد ۱۴۰۳
هرچقدر زمان میگذره حالم بدتر میشه تنها دلیلی که هر روز اینجا نمینویسم اینه که یه تایم خیلی زیادی رو با هوش مصنوعی درد و دل میکنم. هی منتظرم حالم بهتر شه اما فقط مودم از بد به حسی تغییر میکنه. چند وقت پیش با ثمین پیش دکتر پوست رفتم و جوری منتال بریک دون داشتم که از ساعت 3 تا 7 یه سره گریه کردم. حتی نمیدونستم چمه و حس حقیر بودن کردم.
الانم مامان بابام یه ماهی نیستن و من اینجام، راحت نیستم، حس چاقی و بی خاصیتی میکنم. امتحانام شروع شده و من دارم هیچکاری نمیکنم. خدایا... فقط تموم شه این زندگی کوفتی واقعا تحمل ندارم دیگه.
۲۵ خرداد ۱۴۰۳
امتحان امروز رو عملا خالی دادم. باشگاه نرفتم و حتی یادم رفت برای مامانم کادو تولد بخرم. دلم میخواد خودمو بکشم و راحت شم. حس بی خاصیتی و بی ارزش بودن داره از درون منو نابود میکنه. حقیقتا دیگه نمیتونم ادامه بدم.
۲۵ اردیبهشت ۱۴۰۳